تومطعلقبهمنی
#تو_مطعلق_به_منی
پارت_28
بعد از چند ساعت بلند شدیم و رفتیم خونه که گفت
~عالی بودی امشب عالیی...
میدونی که به خواطر تو نبود
~یه روزی که به خواطر من میشه...
نمیشه!
~حالا تو هی انکار کن زیادی انگار کنی شب تو اتاق شکنجه می خوابی...
لال مونی گرفتم با کلمه اتاق شکنجه اونجا کلی جسم و شی سرد هست که با برخوردش با بدن باعث میشه به خوای بمیری
..
بعد از گذشتن از اون سادیسمی بلند شدم رفتم اتاقم آخ که من چقدر تنهام...یونگی کجایی من گریه میکردم دیونه میشدی اما الان ......
یونگی..
باید آدما ر جمع کنم برم حمله کنم به اون عمارت زپرتیش ماشینم رو روشن کردم و به سمت باند رفتم
ورودم با دادی بود که گفتم
_همه بیاید اینجا همه
همه؛ بله..
_آماده شید امشب دیگه شبه زندگی منه
منشی:چی شده قربان..؟
_حمله میکنیم به....چا اوون هی
منشی:اما آقای مین....
_اگه می خوای بمیری دهن کثیفت رو باز کن...
منشی:آقای مین به خودتون مسلط باشید...
با در آوردن اسلحه و شلیک به پاش افتاد زمین
_کاملا مسلط هستم میدونی کجا زدم دقیقا کنار تاندون پات دفع بد به اینجا میزنم" اشاره به قلب"
منشی:هاه.....بله متوجه ام
همه وسایل رو آماده کردم و با افرادم به سمت عمارتش رفتیم
از زمانی که راه افتادیم زیاد نمیگذشت اما انگار که صد سال تو راه بودم...
رسیدم و سریع با افرادم رفتم تو....
ویو ات
خدایا دیگه خسته شدممممم بیا بکش دیگه منو که با باز شدن در اتاق به خودم اومدم
~های لیدی من..
چیه؟!
~میدونستی عصبی میشی جذاب تر میشی...
خدایا گیر چه کسایی منو انداختی مگه تو زندگی گذشتم چه گوهی خوردم..."نق"
~دیگه نمی دونم به حرفام گوش بده تاا زندگیت نابود نشده..!
همین الانشم نابوده برادر!
~به من نگو برادر!
~خونه من قانون داره
چه قانونی؟
~به خاطر رازی که ازت دارم باید به حرفا گوش بدی میدونی دیگه...
خبب
~تو خونه من باهام مثل کاپل ها رفتار میکنی
~یعنی دیگه شدیم هاها
~یونگی رو دیدی میگی از اولش من رو دوست داشتی و علاقه ای بهش نداشتی و مب خوای با من ازدواج کنی وگرنه عموت و رازی که پدرت به خاطرش مرد رو فاش میکنم و هر چی میگم گوش میدی اوکی؟
هاها تو میگی من به عشقم بگم دوسش ندارم
همون لحظه که ایمو گفتم صدای آشنایی به گوشم رسید که می گفت
_ات دخترم کجایی
منم همراش خواستن داد بزنم بگم اینجام بابایی که چشم به اون عوضی حرفاش یادم اومد ساکت شدم که گفت
~.....
#اد_هوپی
پارت_28
بعد از چند ساعت بلند شدیم و رفتیم خونه که گفت
~عالی بودی امشب عالیی...
میدونی که به خواطر تو نبود
~یه روزی که به خواطر من میشه...
نمیشه!
~حالا تو هی انکار کن زیادی انگار کنی شب تو اتاق شکنجه می خوابی...
لال مونی گرفتم با کلمه اتاق شکنجه اونجا کلی جسم و شی سرد هست که با برخوردش با بدن باعث میشه به خوای بمیری
..
بعد از گذشتن از اون سادیسمی بلند شدم رفتم اتاقم آخ که من چقدر تنهام...یونگی کجایی من گریه میکردم دیونه میشدی اما الان ......
یونگی..
باید آدما ر جمع کنم برم حمله کنم به اون عمارت زپرتیش ماشینم رو روشن کردم و به سمت باند رفتم
ورودم با دادی بود که گفتم
_همه بیاید اینجا همه
همه؛ بله..
_آماده شید امشب دیگه شبه زندگی منه
منشی:چی شده قربان..؟
_حمله میکنیم به....چا اوون هی
منشی:اما آقای مین....
_اگه می خوای بمیری دهن کثیفت رو باز کن...
منشی:آقای مین به خودتون مسلط باشید...
با در آوردن اسلحه و شلیک به پاش افتاد زمین
_کاملا مسلط هستم میدونی کجا زدم دقیقا کنار تاندون پات دفع بد به اینجا میزنم" اشاره به قلب"
منشی:هاه.....بله متوجه ام
همه وسایل رو آماده کردم و با افرادم به سمت عمارتش رفتیم
از زمانی که راه افتادیم زیاد نمیگذشت اما انگار که صد سال تو راه بودم...
رسیدم و سریع با افرادم رفتم تو....
ویو ات
خدایا دیگه خسته شدممممم بیا بکش دیگه منو که با باز شدن در اتاق به خودم اومدم
~های لیدی من..
چیه؟!
~میدونستی عصبی میشی جذاب تر میشی...
خدایا گیر چه کسایی منو انداختی مگه تو زندگی گذشتم چه گوهی خوردم..."نق"
~دیگه نمی دونم به حرفام گوش بده تاا زندگیت نابود نشده..!
همین الانشم نابوده برادر!
~به من نگو برادر!
~خونه من قانون داره
چه قانونی؟
~به خاطر رازی که ازت دارم باید به حرفا گوش بدی میدونی دیگه...
خبب
~تو خونه من باهام مثل کاپل ها رفتار میکنی
~یعنی دیگه شدیم هاها
~یونگی رو دیدی میگی از اولش من رو دوست داشتی و علاقه ای بهش نداشتی و مب خوای با من ازدواج کنی وگرنه عموت و رازی که پدرت به خاطرش مرد رو فاش میکنم و هر چی میگم گوش میدی اوکی؟
هاها تو میگی من به عشقم بگم دوسش ندارم
همون لحظه که ایمو گفتم صدای آشنایی به گوشم رسید که می گفت
_ات دخترم کجایی
منم همراش خواستن داد بزنم بگم اینجام بابایی که چشم به اون عوضی حرفاش یادم اومد ساکت شدم که گفت
~.....
#اد_هوپی
- ۳.۴k
- ۱۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط