part36
ا/ت: مامان من ببینم تو خوشبختی و خوشحالی ناراحت بشم دیگه خیالم راحته که کسی کنارته ولی حقیقتا ناراحت شدم که بهم دیر گفتی
لینا: من معذرت میخوام دخترم
ا/ت:میشه ببینمش
لینا: کیو؟
ا/ت: همم شوهرت
لینا: اره فردا میاد
ا/ت: مامان من مشکلی ندارم میتونم یه خونه دیگه بگیرم شما کنار هم باشید
لینا: نه مامان
ا/ت: شما ازدواج کردید باید کنار هم باشید ولی من نمیتونم
لینا: تو چرا؟
ا/ت: نمیتونم
لینا: باشه ولی صبر کن نروو
ا/ت: چرا؟
لینا: مامان این حرف صلیم نبود
ا/ت: خب چیه؟
لینا: شوهرم برای کارش باید بره یه شهر دیگه
ا/ت: خب توهم اگر دوست داری میتونی باهاش بری سفر کاری
لینا: سفر کاری نیست مهاجرته
ا/ت: مهاجرت؟
لینا: اهمم مهاجرت
ا/ت: یعنی چی؟ مامان تو میخوای باهاش بری
لینا: اره
ا/ت: نه مامان تو نباید بری
لینا: من میرم ساعت ۷صبح باید بریم
ا/ت: مامان چی میگی
لینا: وسایلمو جمع کردم
ا/ت: مامان درسته من با ازدواج تو مشکل دارم چون نمیتونم کسیو جای بابا ببینم میدونم تو بابا خیلی وقته ازهم جداشدید اما نمیتونم بزارم که تو ازدواج کنی و بری
سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم
ساعت ۷صبح
پلک نزده بودم فقط به یه جا خیره شده بودم صدای در را شنیدم و صدای مردی را درخانه و بعد از چند دقیقه هیچ صدایی نشنیدم سریع از اتاقم خارج شدمو رفتم بیرون و خواستم از مامانم معذرت خواهی کنم که با خیال راحت برود
سوار ماشین شده بودند به سرعت سمت انها رفتم
ا/ت: ماماننننن
صدایم را نمیشنیدند
درحال دویدن بودم که پایم به درد امد و افتادم
بعد از چند دقیقه اون ماشین برگشت
ا/ت: مامان
لینا: خوبی دخترم پات زخمی شده
ا/ت: مامان خوبم برو فقط میخواستم بگم که برو نگران من نباش من میرم خونه بابا و با انها زندگی میکنم مامان برو من ماهی یک بار میام به دیدنت
لینا: واقعا؟ یعنی نگران نباشم
ا/ت: نه
مامانمو بغل کردم و انها رفتند و با پای دردم برگشتم خونه و خوابیدم
چند ساعت بعد
از خواب بیدار شدم
ا/ت: مامان
نهه مامانم رفته حواسم نبود
سریع بلند شدم و لباسم عوض کردم به سمت شرکت بابام رفتم
نیم ساعت بعد
من تاحالا اینجا نبودم چقدر خوشگله یعنی همه ی اینجا برای پدربزرگم بوده؟
رفتم داخل من باید کجا برم؟
ا/ت: ببخشید اقا
👨🏻💼: سلام
ا/ت: اومدم اقای کیم جونهو رو ببینم
👨🏻💼: قرار ملاقات داشتید؟
ا/ت: خیر
👨🏻💼: پس نمیشه برید
گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به بابام
ا/ت: الو
جونهو: جانم
ا/ت: کجایی؟
جونهو: شرکت
ا/ت: یه مرده اینجا نمیزاره بیام پیشت
جونهو: اینجایی؟
ا/ت: اهمم
جونهو: گوشیو بده بهش
ا/ت: باشه اقا بیا
👨🏻💼: بفرمایید راهنمایتون میکنم
ا/ت: ممنون
تهیونگ
تهیونگ: کی بود عمو؟
جونهو: به تو چه
تهیونگ: عمو...
#فیک
#سناریو
لینا: من معذرت میخوام دخترم
ا/ت:میشه ببینمش
لینا: کیو؟
ا/ت: همم شوهرت
لینا: اره فردا میاد
ا/ت: مامان من مشکلی ندارم میتونم یه خونه دیگه بگیرم شما کنار هم باشید
لینا: نه مامان
ا/ت: شما ازدواج کردید باید کنار هم باشید ولی من نمیتونم
لینا: تو چرا؟
ا/ت: نمیتونم
لینا: باشه ولی صبر کن نروو
ا/ت: چرا؟
لینا: مامان این حرف صلیم نبود
ا/ت: خب چیه؟
لینا: شوهرم برای کارش باید بره یه شهر دیگه
ا/ت: خب توهم اگر دوست داری میتونی باهاش بری سفر کاری
لینا: سفر کاری نیست مهاجرته
ا/ت: مهاجرت؟
لینا: اهمم مهاجرت
ا/ت: یعنی چی؟ مامان تو میخوای باهاش بری
لینا: اره
ا/ت: نه مامان تو نباید بری
لینا: من میرم ساعت ۷صبح باید بریم
ا/ت: مامان چی میگی
لینا: وسایلمو جمع کردم
ا/ت: مامان درسته من با ازدواج تو مشکل دارم چون نمیتونم کسیو جای بابا ببینم میدونم تو بابا خیلی وقته ازهم جداشدید اما نمیتونم بزارم که تو ازدواج کنی و بری
سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم
ساعت ۷صبح
پلک نزده بودم فقط به یه جا خیره شده بودم صدای در را شنیدم و صدای مردی را درخانه و بعد از چند دقیقه هیچ صدایی نشنیدم سریع از اتاقم خارج شدمو رفتم بیرون و خواستم از مامانم معذرت خواهی کنم که با خیال راحت برود
سوار ماشین شده بودند به سرعت سمت انها رفتم
ا/ت: ماماننننن
صدایم را نمیشنیدند
درحال دویدن بودم که پایم به درد امد و افتادم
بعد از چند دقیقه اون ماشین برگشت
ا/ت: مامان
لینا: خوبی دخترم پات زخمی شده
ا/ت: مامان خوبم برو فقط میخواستم بگم که برو نگران من نباش من میرم خونه بابا و با انها زندگی میکنم مامان برو من ماهی یک بار میام به دیدنت
لینا: واقعا؟ یعنی نگران نباشم
ا/ت: نه
مامانمو بغل کردم و انها رفتند و با پای دردم برگشتم خونه و خوابیدم
چند ساعت بعد
از خواب بیدار شدم
ا/ت: مامان
نهه مامانم رفته حواسم نبود
سریع بلند شدم و لباسم عوض کردم به سمت شرکت بابام رفتم
نیم ساعت بعد
من تاحالا اینجا نبودم چقدر خوشگله یعنی همه ی اینجا برای پدربزرگم بوده؟
رفتم داخل من باید کجا برم؟
ا/ت: ببخشید اقا
👨🏻💼: سلام
ا/ت: اومدم اقای کیم جونهو رو ببینم
👨🏻💼: قرار ملاقات داشتید؟
ا/ت: خیر
👨🏻💼: پس نمیشه برید
گوشیمو برداشتم و زنگ زدم به بابام
ا/ت: الو
جونهو: جانم
ا/ت: کجایی؟
جونهو: شرکت
ا/ت: یه مرده اینجا نمیزاره بیام پیشت
جونهو: اینجایی؟
ا/ت: اهمم
جونهو: گوشیو بده بهش
ا/ت: باشه اقا بیا
👨🏻💼: بفرمایید راهنمایتون میکنم
ا/ت: ممنون
تهیونگ
تهیونگ: کی بود عمو؟
جونهو: به تو چه
تهیونگ: عمو...
#فیک
#سناریو
- ۲۵.۴k
- ۲۴ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط