سان روف
شاید از زمانی که ماشین رو خریدم چهار پنج بار بیشتر سان روف رو باز نکردم...
اما این روزا تقریبا همیشه بازه...
عاخه میدونی نفسم بند میاد...
تنها مزیتش اینه میشه وقتایی که پشت چراغ قرمزی نگاه کنی به آسمون و نفس بکشی...
این روزا نفسم بند میاد...
زندگی کردنم نیم بند شده...
آدم وقتی بند حیاتش رو گره بزنه به دستای یکی، اون یکی که بره، گره دور نبضش محکمتر میشه...
هرچی اون دور تر، گره محکمتر و نفس کمتر...
سان روف رو میزنم که نگاهم به آسمون باشه و یکم خدا بیارم تو ماشین...
بعد بشینم تموم مسیر خونه تا بیمارستان برای خدا درددل کنم...
دردایی که یک هزارمش قابل بیان هیچ جا نیست...
دردایی مثل دلتنگی برای کسی که نیست و نمیدونی کجاست...
و میدونی که نباید دلتنگش باشی...
مثه سکوت مقابل خواسته هایی که هیچ وقت نمیشه با کسی درباره اش حرف زد...
مثه بغض هایی که عضلات صورتت رو درگیر میکنه و لبهایی که می لرزند و دردی که میپیچه تو گلو...
مثل تمنای رفتن...
سان روف رو باز میکنم این روزا تا شاید خدا دست دراز کنه و دلتنگیا و دلخوریا و بغضهامو با خودش ببره...
تا شاید خدا خودمو...
همین یه بار...
اما این روزا تقریبا همیشه بازه...
عاخه میدونی نفسم بند میاد...
تنها مزیتش اینه میشه وقتایی که پشت چراغ قرمزی نگاه کنی به آسمون و نفس بکشی...
این روزا نفسم بند میاد...
زندگی کردنم نیم بند شده...
آدم وقتی بند حیاتش رو گره بزنه به دستای یکی، اون یکی که بره، گره دور نبضش محکمتر میشه...
هرچی اون دور تر، گره محکمتر و نفس کمتر...
سان روف رو میزنم که نگاهم به آسمون باشه و یکم خدا بیارم تو ماشین...
بعد بشینم تموم مسیر خونه تا بیمارستان برای خدا درددل کنم...
دردایی که یک هزارمش قابل بیان هیچ جا نیست...
دردایی مثل دلتنگی برای کسی که نیست و نمیدونی کجاست...
و میدونی که نباید دلتنگش باشی...
مثه سکوت مقابل خواسته هایی که هیچ وقت نمیشه با کسی درباره اش حرف زد...
مثه بغض هایی که عضلات صورتت رو درگیر میکنه و لبهایی که می لرزند و دردی که میپیچه تو گلو...
مثل تمنای رفتن...
سان روف رو باز میکنم این روزا تا شاید خدا دست دراز کنه و دلتنگیا و دلخوریا و بغضهامو با خودش ببره...
تا شاید خدا خودمو...
همین یه بار...
۱۶.۱k
۱۷ فروردین ۱۴۰۱