ازدواج ازپیش تعیین شده(پارت ۲)
ازدواج ازپیش تعیین شده(پارت ۲)
&خب باشه ما باید باهم ازدواج کنیم
*چی
&ما هم دوستیم ولی دوتامون از قرار خسته شدیم درسته هیچ حسی نسبت بهم نداریم اما اگه ازدواج کنیم خلاص میشیم این تنها راهه
*باشه بهش فکر میکنم
&گشنت نیست
*نه بایدبرم سر یه قرار دیگه خدافظ
&میبینمت خدافظ
(۱روز بعد)
به جونگ کوک زنگ زدم قرار بود امشب با خوانوادش بیان خواستگاری اون شب خوب بهش فکر کردم کوک راست میگفت میتونم راحت زندگی کنم
مامانم. دختر بیا پایین رسیدن
*الان میام
یه لباس خوشگل پوشیدم و آرایش کردم و رفتم پایین همه نشسته بودن منم رفتم نشستم اونجا شروع کردن به صحبت کردن
بابای جونگ کوک . خب بچه ها تصمیمتون جدیه
*&اره
بابام . خب پس نیازی به بحث کردن نیست فقط یه موضوعی رو میخوام بگم بیاین عروسی رو آخر این هفته برگزار کنیم موافقین
*&اره
مامانم خندید و گفت چقدر باهم هماهنگ هستین همش باهم میگین اره خیلی هم بهم میاین
یه لبخند ساختگی زدم
(فردا صبح)
قرار شد عروسی آخر این هفته باشه یعنی سه روز دیگه از ساعت ۷ صبح مامانم منو آورده بیرون برای خرید عروسی
رفتیم جلوی مزون لباس عروس که متوجه شدم یکی صدام کرد رو مو برگردوندم جونگ کوک بود
مامانم . پسرم به موقع رسیدی
&ببخشید یکم دیر شد
* چخبره
مامانم. به جونگ کوک گفتم بیاد که لباس عروستو انتخاب کنه توهم کت و شلوار اونو انتخاب کنی
*اها
مامانم. خب من دیگه میرم شما دوتا رو تنها میزارم
رفتیم توی مزون چند مدل لباس انتخاب کردیم و همشو پوشیدیم نوبت لباس آخریه بود پوشیدمش و رفتم تا به جونگ کوک نشونش بدم
&.........
&خب باشه ما باید باهم ازدواج کنیم
*چی
&ما هم دوستیم ولی دوتامون از قرار خسته شدیم درسته هیچ حسی نسبت بهم نداریم اما اگه ازدواج کنیم خلاص میشیم این تنها راهه
*باشه بهش فکر میکنم
&گشنت نیست
*نه بایدبرم سر یه قرار دیگه خدافظ
&میبینمت خدافظ
(۱روز بعد)
به جونگ کوک زنگ زدم قرار بود امشب با خوانوادش بیان خواستگاری اون شب خوب بهش فکر کردم کوک راست میگفت میتونم راحت زندگی کنم
مامانم. دختر بیا پایین رسیدن
*الان میام
یه لباس خوشگل پوشیدم و آرایش کردم و رفتم پایین همه نشسته بودن منم رفتم نشستم اونجا شروع کردن به صحبت کردن
بابای جونگ کوک . خب بچه ها تصمیمتون جدیه
*&اره
بابام . خب پس نیازی به بحث کردن نیست فقط یه موضوعی رو میخوام بگم بیاین عروسی رو آخر این هفته برگزار کنیم موافقین
*&اره
مامانم خندید و گفت چقدر باهم هماهنگ هستین همش باهم میگین اره خیلی هم بهم میاین
یه لبخند ساختگی زدم
(فردا صبح)
قرار شد عروسی آخر این هفته باشه یعنی سه روز دیگه از ساعت ۷ صبح مامانم منو آورده بیرون برای خرید عروسی
رفتیم جلوی مزون لباس عروس که متوجه شدم یکی صدام کرد رو مو برگردوندم جونگ کوک بود
مامانم . پسرم به موقع رسیدی
&ببخشید یکم دیر شد
* چخبره
مامانم. به جونگ کوک گفتم بیاد که لباس عروستو انتخاب کنه توهم کت و شلوار اونو انتخاب کنی
*اها
مامانم. خب من دیگه میرم شما دوتا رو تنها میزارم
رفتیم توی مزون چند مدل لباس انتخاب کردیم و همشو پوشیدیم نوبت لباس آخریه بود پوشیدمش و رفتم تا به جونگ کوک نشونش بدم
&.........
۱۷۹.۲k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.