★ 𝕃𝕆ℝ𝔻 𝕆𝔽 𝔻𝔸ℝ𝕂𝔼𝕊𝕊 ★ 4
★ 𝕃𝕆ℝ𝔻 𝕆𝔽 𝔻𝔸ℝ𝕂𝔼𝕊𝕊 ★ 4
{ اففففففف مرتیکه لعنتی...
خدایا الان باید چیکار کنم چه خاکی تو سرم بریزم که از دست این نمیدونم کی نجات پیدا کنم...
حتی نمیدونم دارم تقاص چی رو پس میدم آخه چطوری و چرا من باید تقاص کارای کسی که خانواده جیمین رو کشته رو پس بدم...
.
.
تو فکر بودم که صدای جیمین از پشت در اومد که گفت :
☆ نمیخاستم بهت اسیب بزنم ولی مجبورم میکنی
انقد اینجا بمون که متوجه کاری که پدرت باهام کرد بشی
♡ جیمین یا همین الان درو باز میکنی یا...
☆ یا چی؟
♡ یادت نره که منم دختر همون آدمی هستم که خانوادتو کشت
پس هر کاری از دستم بر میاد نه... بهش فکر کن
✤ بعد از تموم شدن حرف رایا جیمین اونجا رو سریع ترک کرد و به جنگل رفت .. ✤
( جیمین )
دختره چندش... ولی خوب راستم میگه وقتی پدرش این کارو کرد پس حتما خودشم میتونه ...
به هر حال دیگه مهم نیست
{ نمیتونستم قبول کنم که اون به جای پدرش بمیره... نمیدونم چرا انقد مهربون شدم.. نمیدونم چرا اون انقد برام مهم فقط میدونم که نمیتونم بلایی سرش بیارم
نشسته بودم و زانو هامو بغل کرده بودم و به خانواده فکر میکردم که احساس گشنگی کردم...
بلند شدم و میخاستم برم سمت خونه که فهمیدم رایا هم غزا نداره و ممکنه گشنه باشه . .
با خودم گفتم ولش کن اون دختر اون مرتیکه بد زاته پس حقشه }
( رایا )
معلوم نیست کجا رفته پسره ی نکبت اصلا چرا من انقد بزرگم که از پنجره فاکی رد نمیشم؟؟؟؟؟
چرا پنجره انقد کوچولوعه
حتی اگه شیشه هاشم بشکنم نمیتونم در برم...
پس باید درو بشکنم..
.
.
{ بلند شدم و به تخت نگاه کردم...
زیرشو گشتم هیچی نبود...
روشو گشتم هیچی نبود... پشتشو گشتم هیچی نبود...
تا اینکه چشمم به پیچ کنار تخت افتاد... }
صبر کن... پیداش کردم
{ یه دونه از شیشه های شکسته قاب عکس جیمینو بر داشتم و روی پیچ گزاشتم خوشبختانه پیچ بزرگی بود و شیشه توش جا میشد...
هی چرخوندم... چرخوندم... چرخوندم....
تا اینکه میله کنار تخت از تخت جدا شد و تخت افتاد رو زمین ، میله سنگین بود اما سعی کردم بلندش کنم ...
همونطور که بلندش کرده بودم سمت در دویدم و یه ضربه محکم به در زدم اما هیچ اتاقی برای در نیوفتاد
رفتم عقب و دومین ضربه رو هم زدم که در چوبی یه کم خراش برداشت و خوشحال شدم...
عقب تر رفتم و با تمام قدرتم دوباره دویدم سمت در و میله رو کوبیدم به در که از وسط نصف شد و پرت شدم توی سالن جلویی...
یه تیکه چوب از در رفته بود توی چشمم که خیلی درد میکرد و هرچی شمارو فشار میدادم بد تر میشد دستمو سمت چشمم بردم که اون تیکه چوبو در بیارم و وقتی گرفتمش و کشیدمش با سختی بیرون اومد و وقتی بهش نگاه کردم دیدم خونیه... }
.
.
شتتتتت چشمام... حالا چیکار کنم چه خاکی تو سرم بریزم
{ بلند شدم و دستمو روی چشمم گزاشتم و دویدم طبقه پاین دیدم در ورودی بازه معلوم بود که جیمین بیرون رفته...
چشمم درد داشت و داشتم به سمت جنگل میدویدم اونجا یه رود خونه هست و آب داره...
داشتم میدویدم که پام به یه شاخه گیر کرد و خودم زمین با ضربه ای که به سرم خور چشمم بد تر شده بود و بیشتر درد میکرد اما بلند شدم و به راهم ادامه دادن... }
.
ً.
.
( جیمین )
خابم میومد و خسته بودم ولی نا نداشتم دوباره بر کردم پیش اون دختره نچسب پس همونجا تو همون جنگل سرمو رو چمنا گزاشتم با اینکه دیگه نزدیک صبح بود ولی خابیدم
{ اففففففف مرتیکه لعنتی...
خدایا الان باید چیکار کنم چه خاکی تو سرم بریزم که از دست این نمیدونم کی نجات پیدا کنم...
حتی نمیدونم دارم تقاص چی رو پس میدم آخه چطوری و چرا من باید تقاص کارای کسی که خانواده جیمین رو کشته رو پس بدم...
.
.
تو فکر بودم که صدای جیمین از پشت در اومد که گفت :
☆ نمیخاستم بهت اسیب بزنم ولی مجبورم میکنی
انقد اینجا بمون که متوجه کاری که پدرت باهام کرد بشی
♡ جیمین یا همین الان درو باز میکنی یا...
☆ یا چی؟
♡ یادت نره که منم دختر همون آدمی هستم که خانوادتو کشت
پس هر کاری از دستم بر میاد نه... بهش فکر کن
✤ بعد از تموم شدن حرف رایا جیمین اونجا رو سریع ترک کرد و به جنگل رفت .. ✤
( جیمین )
دختره چندش... ولی خوب راستم میگه وقتی پدرش این کارو کرد پس حتما خودشم میتونه ...
به هر حال دیگه مهم نیست
{ نمیتونستم قبول کنم که اون به جای پدرش بمیره... نمیدونم چرا انقد مهربون شدم.. نمیدونم چرا اون انقد برام مهم فقط میدونم که نمیتونم بلایی سرش بیارم
نشسته بودم و زانو هامو بغل کرده بودم و به خانواده فکر میکردم که احساس گشنگی کردم...
بلند شدم و میخاستم برم سمت خونه که فهمیدم رایا هم غزا نداره و ممکنه گشنه باشه . .
با خودم گفتم ولش کن اون دختر اون مرتیکه بد زاته پس حقشه }
( رایا )
معلوم نیست کجا رفته پسره ی نکبت اصلا چرا من انقد بزرگم که از پنجره فاکی رد نمیشم؟؟؟؟؟
چرا پنجره انقد کوچولوعه
حتی اگه شیشه هاشم بشکنم نمیتونم در برم...
پس باید درو بشکنم..
.
.
{ بلند شدم و به تخت نگاه کردم...
زیرشو گشتم هیچی نبود...
روشو گشتم هیچی نبود... پشتشو گشتم هیچی نبود...
تا اینکه چشمم به پیچ کنار تخت افتاد... }
صبر کن... پیداش کردم
{ یه دونه از شیشه های شکسته قاب عکس جیمینو بر داشتم و روی پیچ گزاشتم خوشبختانه پیچ بزرگی بود و شیشه توش جا میشد...
هی چرخوندم... چرخوندم... چرخوندم....
تا اینکه میله کنار تخت از تخت جدا شد و تخت افتاد رو زمین ، میله سنگین بود اما سعی کردم بلندش کنم ...
همونطور که بلندش کرده بودم سمت در دویدم و یه ضربه محکم به در زدم اما هیچ اتاقی برای در نیوفتاد
رفتم عقب و دومین ضربه رو هم زدم که در چوبی یه کم خراش برداشت و خوشحال شدم...
عقب تر رفتم و با تمام قدرتم دوباره دویدم سمت در و میله رو کوبیدم به در که از وسط نصف شد و پرت شدم توی سالن جلویی...
یه تیکه چوب از در رفته بود توی چشمم که خیلی درد میکرد و هرچی شمارو فشار میدادم بد تر میشد دستمو سمت چشمم بردم که اون تیکه چوبو در بیارم و وقتی گرفتمش و کشیدمش با سختی بیرون اومد و وقتی بهش نگاه کردم دیدم خونیه... }
.
.
شتتتتت چشمام... حالا چیکار کنم چه خاکی تو سرم بریزم
{ بلند شدم و دستمو روی چشمم گزاشتم و دویدم طبقه پاین دیدم در ورودی بازه معلوم بود که جیمین بیرون رفته...
چشمم درد داشت و داشتم به سمت جنگل میدویدم اونجا یه رود خونه هست و آب داره...
داشتم میدویدم که پام به یه شاخه گیر کرد و خودم زمین با ضربه ای که به سرم خور چشمم بد تر شده بود و بیشتر درد میکرد اما بلند شدم و به راهم ادامه دادن... }
.
ً.
.
( جیمین )
خابم میومد و خسته بودم ولی نا نداشتم دوباره بر کردم پیش اون دختره نچسب پس همونجا تو همون جنگل سرمو رو چمنا گزاشتم با اینکه دیگه نزدیک صبح بود ولی خابیدم
۱۶.۶k
۱۰ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.