رمان یادت باشد ۲۴۹
#رمان_یادت_باشد #پارت_دویست_و_چهل_و_نه
و نماز خواندیم.
مراسم شروع شد. داشتند وصیت نامه حمید را می خواندند. همان وصیت نامه ای که من را مجبور کرد بایستم با صدای بلند و بدون گریه برایش بخوانم. ولی حالا هر خطش را که می شنیدم گریه ام بلندتر می شد!
کنار همان ماشین روی جدول نشسته بودم که داداشم آمد و گفت:" بریم کنار مزار. بعداً شلوغ بشه نمی تونی بری نزدیک." رفتیم بالای قبر حمید؛ خانه ای که همسرم می خواست برای همیشه در آن بماند. خوب نگاه کردم. دور تا دور قبر را دست کشیدم و جا به جای آن را به خاطر سپردم. حتی درست یادم مانده کدام آجر کدام ردیف شکسته بود.
به بابا گفتم:" اجازه بدید من چند لحظه داخل قبر بخوابم. ببینم راحته. بعد حمید رو بذارید." پدرم نگذاشت داخل قبر بروم. خاک هایی که اطراف قبر بود را مشت مشت برداشتم و بوسیدم. به آن خاک ها حسودی می کردم. گفتم چقدر شما خوشبخت تر از من هستید که از این به بعد با حمید من همنشین هستید.
حمید را از تابوت بیرون آوردند. روی چوب تابوت عدد پلاک، تاریخ شهادت و گروه خونی حمید را نوشته بودند. پیکر را که بلند کردند، پاهایش را گرفتم و با دست هایم لمس کردم. انگار سالم بود. به اطرافیان و دوستانی که پیکر را گرفته بودند گفتم:" پاهای حمید سالمه. حمید زنده است. خواهش میکنم حمید رو داخل قبر نذارید!" می خواستم تلاش های آخر خودم را بکنم که به خودم بقبولانم حمید هنوز نفس می کشد، ولی انگار کسی صدای من را نمی شنید.
خواهرها و مادر حمید حالشان بد شده بود و عقب رفته بودند. از خانم ها فقط من بودم که از اول تا آخر بالای سرش ایستادم. دلم.....
#افلاکی_ها #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #مدافع_حرم
#شهید_شاخص_۹۹
و نماز خواندیم.
مراسم شروع شد. داشتند وصیت نامه حمید را می خواندند. همان وصیت نامه ای که من را مجبور کرد بایستم با صدای بلند و بدون گریه برایش بخوانم. ولی حالا هر خطش را که می شنیدم گریه ام بلندتر می شد!
کنار همان ماشین روی جدول نشسته بودم که داداشم آمد و گفت:" بریم کنار مزار. بعداً شلوغ بشه نمی تونی بری نزدیک." رفتیم بالای قبر حمید؛ خانه ای که همسرم می خواست برای همیشه در آن بماند. خوب نگاه کردم. دور تا دور قبر را دست کشیدم و جا به جای آن را به خاطر سپردم. حتی درست یادم مانده کدام آجر کدام ردیف شکسته بود.
به بابا گفتم:" اجازه بدید من چند لحظه داخل قبر بخوابم. ببینم راحته. بعد حمید رو بذارید." پدرم نگذاشت داخل قبر بروم. خاک هایی که اطراف قبر بود را مشت مشت برداشتم و بوسیدم. به آن خاک ها حسودی می کردم. گفتم چقدر شما خوشبخت تر از من هستید که از این به بعد با حمید من همنشین هستید.
حمید را از تابوت بیرون آوردند. روی چوب تابوت عدد پلاک، تاریخ شهادت و گروه خونی حمید را نوشته بودند. پیکر را که بلند کردند، پاهایش را گرفتم و با دست هایم لمس کردم. انگار سالم بود. به اطرافیان و دوستانی که پیکر را گرفته بودند گفتم:" پاهای حمید سالمه. حمید زنده است. خواهش میکنم حمید رو داخل قبر نذارید!" می خواستم تلاش های آخر خودم را بکنم که به خودم بقبولانم حمید هنوز نفس می کشد، ولی انگار کسی صدای من را نمی شنید.
خواهرها و مادر حمید حالشان بد شده بود و عقب رفته بودند. از خانم ها فقط من بودم که از اول تا آخر بالای سرش ایستادم. دلم.....
#افلاکی_ها #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه #مدافع_حرم
#شهید_شاخص_۹۹
۱۲.۸k
۲۳ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.