𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑃𝐴𝑅𝑇: 83
____
< صبح >
<ویو ات>
با نسیم خنکی که میوزید بیدار شدم.....کوک خواب بود....از حالت چهرهاش معلوم بود که خستهاس.....چند لحظهای بهش زل زدم بعد اروم اغوشش رو ترک کردم.....
کارهای لازمم رو انجام دادم و قدم هامو ب پایین رفتن از پلهها هدایت کردم......
اولین چیزی دیدم خدمتکاری بود ک با وسایل جمع شده ب سمت در میرفت.....با دیدن من تعظیمی کوناه کرد و یک قدم جلوتر اومد.....
خدمتکار:خانم با اجازتون این هفته باید مرخصی بریم..
ات :او باشه مراقب خودتون باشد خوش بگذره*لبخند*
خدمتکار:*از شیرینی لبخند ات لبخندی میزنه*
اون خدمتکاره ب سمت در رفت وقتی نگاهمو ب در دادم چندتا سر سریع با نگاه من عقب رفتن و مخفی شدن.....خنده ای کوناه کردم ک صدای پچ پچاشون میومد
خدمتکار¹ : اون با این سن کم خیلی شیرینه
خدمتکار ²: ارباب خیلی خوش شانسه.....اون شب شنیدم ک اونو عروسک صدامیکرد.....اون واقعا ی عروسکه
خدمتکار³ :هیسسسس ساکت باشید میخواید ارباب جنازمونو تو همین حیاط چال کنه؟*ترسیده*
ات :*خنده بلند بلند*
باشنیدن صدای خنده های من همشون ب سرعت عمارتو ترک کردن.....
ات :ولی اینکه ی نفر باشه ک بقیه از راجبت حرف زدنم بترسن خیلی خوبه*خنده*
به سمت آشپزخونه رفتمو شروع ب اماده کردن صبحونه کردم......
ی ساعت گذشته بود ولی کوک هنوز بیدار نشده بود.....میزو چیدمو ب سمت اتاق رفتم.....
𝑃𝐴𝑅𝑇: 83
____
< صبح >
<ویو ات>
با نسیم خنکی که میوزید بیدار شدم.....کوک خواب بود....از حالت چهرهاش معلوم بود که خستهاس.....چند لحظهای بهش زل زدم بعد اروم اغوشش رو ترک کردم.....
کارهای لازمم رو انجام دادم و قدم هامو ب پایین رفتن از پلهها هدایت کردم......
اولین چیزی دیدم خدمتکاری بود ک با وسایل جمع شده ب سمت در میرفت.....با دیدن من تعظیمی کوناه کرد و یک قدم جلوتر اومد.....
خدمتکار:خانم با اجازتون این هفته باید مرخصی بریم..
ات :او باشه مراقب خودتون باشد خوش بگذره*لبخند*
خدمتکار:*از شیرینی لبخند ات لبخندی میزنه*
اون خدمتکاره ب سمت در رفت وقتی نگاهمو ب در دادم چندتا سر سریع با نگاه من عقب رفتن و مخفی شدن.....خنده ای کوناه کردم ک صدای پچ پچاشون میومد
خدمتکار¹ : اون با این سن کم خیلی شیرینه
خدمتکار ²: ارباب خیلی خوش شانسه.....اون شب شنیدم ک اونو عروسک صدامیکرد.....اون واقعا ی عروسکه
خدمتکار³ :هیسسسس ساکت باشید میخواید ارباب جنازمونو تو همین حیاط چال کنه؟*ترسیده*
ات :*خنده بلند بلند*
باشنیدن صدای خنده های من همشون ب سرعت عمارتو ترک کردن.....
ات :ولی اینکه ی نفر باشه ک بقیه از راجبت حرف زدنم بترسن خیلی خوبه*خنده*
به سمت آشپزخونه رفتمو شروع ب اماده کردن صبحونه کردم......
ی ساعت گذشته بود ولی کوک هنوز بیدار نشده بود.....میزو چیدمو ب سمت اتاق رفتم.....
۲۷.۱k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.