𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑇ℎ𝑒 𝑙𝑜𝑠𝑡 𝑎𝑛𝑔𝑒𝑙
𝑃𝐴𝑅𝑇: 82
___
﴾𝑇ℎ𝑒 𝑏𝑒𝑔𝑖𝑛𝑛𝑖𝑛𝑔 𝑜𝑓 𝑡ℎ𝑒 𝑠𝑒𝑐𝑜𝑛𝑑 𝑠𝑒𝑎𝑠𝑜𝑛)
< 𝑜𝑛𝑒 𝑚𝑜𝑛𝑡ℎ 𝑙𝑎𝑡𝑒𝑟 >
< ویو کوک >
محموله اسلحه به مشکل برخورده بود....پس خودم رفتم تا همه چیو ردیف کنم.....
___ :ارباب پیغامی براتون فرستادن
کوک :چیشده
__ : مثل اینکه خانم جئون بزرگ فردا راهی اینجا میشن....
کوک :چی...چرا*سرد*
__ : میخوان داخل جلسه رؤساء شرکت داشته باشن
کوک :*نفس عمیق از کلافگی*
__ : مشکلی وجود داره ارباب؟
کوک :نه از تهیونگ خبری شد؟
__ : باند گرگ سیاه ساکت شد
کوک :خوبه...من میرم حواستونو جمع کنید خرابکاری کنید جنازتون کف باغچس....
__ : چشم*محکم*
به سمت عمارت حرکت کردم.... به ساعت ماشینو نگاهی انداختم.... چهار صب بود.....
از ماشین پیاده شدم....
وارد عمارت که شدم.... همه چراغا خاموش بودن صدای تلویزیون میومد.....نورش روی کاناپه مییفتاد.... رفتم پشت کاناپه ات خوابیده بود....
خدمتکار:ارباب خوش آمدید
کوک :مگ نگفتم امشب دیر میام*اعصبانی*
خدمتکار: باور کنید من ب خانم گفتم ولی بهم توجهی نکردن گفتن تا شما نیاید نمیخوابن*ترس*
کنترل و برداشتم.... تلویزیونو خاموش کردم ات و بلند کردمو از پله ها بالا رفتم.....روی تخت گذاشتمش......
کنارش دراز کشیدم....اروم باموهاش بازی میکردم چشام داشت گرم میشد.....که ات بشت بهم چرخید....
کوک :حتی تو خوابم از نقطه ضعفام استفاده میکنه*پوزخند*
از پشت بغلش کردمو سرم توی موهاش مخفی کردم.....بوی موهای شلاقیش زیادی مست کننده بود....خسته بودم....ولی عجیب نمیخواستم بخوابم....
روزا جدیدا خیلی زود تموم میشن.....
فردا روزه که یک ماه از اون شب میگذره.....
انگار اون شب سرنوشت دوباره روی خوششو نمایان کرد.....
اون شب فرشته ای باهمین موها پرتو های افتابشو روی سرنوشت تاریک من تابوند....
توی فکر بودم که ات سرشو خاروندو به سمت من چرخید.....بعد چند مین اروم اروم پلک میزد.....
ات : اومدی*اروم.خوابالود*
کوک : گفتم دیر میام چرا تا دیر وقت بیدار بودی*درحال نوازش موهای ات*
ات:__*خوابید*
کوک :*خنده* اینو نگا
𝑃𝐴𝑅𝑇: 82
___
﴾𝑇ℎ𝑒 𝑏𝑒𝑔𝑖𝑛𝑛𝑖𝑛𝑔 𝑜𝑓 𝑡ℎ𝑒 𝑠𝑒𝑐𝑜𝑛𝑑 𝑠𝑒𝑎𝑠𝑜𝑛)
< 𝑜𝑛𝑒 𝑚𝑜𝑛𝑡ℎ 𝑙𝑎𝑡𝑒𝑟 >
< ویو کوک >
محموله اسلحه به مشکل برخورده بود....پس خودم رفتم تا همه چیو ردیف کنم.....
___ :ارباب پیغامی براتون فرستادن
کوک :چیشده
__ : مثل اینکه خانم جئون بزرگ فردا راهی اینجا میشن....
کوک :چی...چرا*سرد*
__ : میخوان داخل جلسه رؤساء شرکت داشته باشن
کوک :*نفس عمیق از کلافگی*
__ : مشکلی وجود داره ارباب؟
کوک :نه از تهیونگ خبری شد؟
__ : باند گرگ سیاه ساکت شد
کوک :خوبه...من میرم حواستونو جمع کنید خرابکاری کنید جنازتون کف باغچس....
__ : چشم*محکم*
به سمت عمارت حرکت کردم.... به ساعت ماشینو نگاهی انداختم.... چهار صب بود.....
از ماشین پیاده شدم....
وارد عمارت که شدم.... همه چراغا خاموش بودن صدای تلویزیون میومد.....نورش روی کاناپه مییفتاد.... رفتم پشت کاناپه ات خوابیده بود....
خدمتکار:ارباب خوش آمدید
کوک :مگ نگفتم امشب دیر میام*اعصبانی*
خدمتکار: باور کنید من ب خانم گفتم ولی بهم توجهی نکردن گفتن تا شما نیاید نمیخوابن*ترس*
کنترل و برداشتم.... تلویزیونو خاموش کردم ات و بلند کردمو از پله ها بالا رفتم.....روی تخت گذاشتمش......
کنارش دراز کشیدم....اروم باموهاش بازی میکردم چشام داشت گرم میشد.....که ات بشت بهم چرخید....
کوک :حتی تو خوابم از نقطه ضعفام استفاده میکنه*پوزخند*
از پشت بغلش کردمو سرم توی موهاش مخفی کردم.....بوی موهای شلاقیش زیادی مست کننده بود....خسته بودم....ولی عجیب نمیخواستم بخوابم....
روزا جدیدا خیلی زود تموم میشن.....
فردا روزه که یک ماه از اون شب میگذره.....
انگار اون شب سرنوشت دوباره روی خوششو نمایان کرد.....
اون شب فرشته ای باهمین موها پرتو های افتابشو روی سرنوشت تاریک من تابوند....
توی فکر بودم که ات سرشو خاروندو به سمت من چرخید.....بعد چند مین اروم اروم پلک میزد.....
ات : اومدی*اروم.خوابالود*
کوک : گفتم دیر میام چرا تا دیر وقت بیدار بودی*درحال نوازش موهای ات*
ات:__*خوابید*
کوک :*خنده* اینو نگا
۱۶.۵k
۲۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.