دیشب یه پیرمردی برام تعریف میکرد که شب عید بود و من در مض

دیشب یه پیرمردی برام تعریف میکرد که شب عید بود و من در مضیقه و عیال بار
رفتم برم خونه پشت در اتاق شنیدم که بچه هام میگن مامان شبه عیده نمیشه برنج بخوریم
زنم گفت الهی خدا پدرتونو بکشه و ما راحت شیم که شب عیدی اینطور زندگی نکنیم
پیرمرد گفت همونجا برگشتم و از خونه رفتم بیرون و گفتم امشب باید از یه جا برنج تهیه کنم
گفت رفتم ده کنار و رفتم بالای پشت بوم کدخدا و منتظر شدم تا مطبخشون خالی بشه
همین مطبخ خالی شد پریدم تو و دیگو گذاشتم رو سرمو و فرار کردم طرف خونه و ما بقی قضیه.
ولی ماحصل موضوع این بود که گفت فلانی وقتی میخواسم برنج بدزدم گفتم بزار از کسی بدزدم که داشته باشه و بتونه دوباره یکی دیگه درست کنه و به قول خودش آدم اگه دزدی هم میکنه نباید از یه بزی دزدی کنه که زمین بخوره طرف و دیگه نتونه بلند شه.
دیدگاه ها (۱)

مادری خورد زمین و همه جا ریخت بهمهمه ی زندگیِ شیر خدا ریخت ب...

چه خبره توی این مملکت خراب شدهتو روز روشن دزدی قانونی!!!! شد...

عده ای با حزب بعث و عده ای با حزب عدل هر دو جنگیدند اما این ...

هوارد زین» تاریخدان آمریکایی:«هیچ پرچمی آن‌قدر بزرگ نیست که ...

عشق رمانتیک من❤😎پارت ۷ویو صبح با یه دل درد بدی از جام پاشدم ...

game of love and hate(part 22)

اون روزایی که از همه چیز سیر بودم و سر به بیابون زده بودم..ش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط