از وقتی فهمیدم که...

💜🫐💜🫐💜🫐💜🫐💜
#پارت29

داشتم به حرف جیمین گوش میدادم و به زور خندمو نگه داشته بودم

_هعی.نمیدونین با چه بدبختی ای آوردیمش اصلا توی راه که داشتیم میومدیم باهامون حرف نزد انگار ما اصلا پیشش نیستیم..نمیدونم کی باهامون آشتی میکنه..

یییح بزار منم یکم پیاز داغشو زیاد کنم...

به گِردی ای که زده بودن و آروم آروم حرف میزدن نگاه کردم
با گریه الکی و جیغ داد زدم که همشون توی جاهاشون پریدن و بهم نگاه کردن با دستم صورتمو پوشوندم

+خیلی بی‌شعور هستین..عوضیا شما که نمیزاشتین من حتی از خونه در شم اونوقت چجوری بهم شک کردین..

دیگه کم مونده بود بزنن زیر گریه که نتونستم تحمل کنم زدم زیر خنده..

پسرا (بغییر کوکمین) با پشمای ریخته شده بهم نگاه کردن که خندم عمیق تر شد..

تازه فهمیدن چه خبره و هرکدوم یه بالشت ورداشتن اومدن سمتم و شروع کردن به کتک زدنم

با خنده دستمو گذاشتم روی سرم

هرکدوم با نفس نفس یه طرف افتادن
بلند شدم چمدونم و برداشتم و رفتم سمت اتاق

موهامو با بدبختی شونه کردم کش مو رو ورداشتم رفتم پایین..
کنار یونگی روی مبل نشستم و موهامو ریختم یه ورم و شروع کردم به گیس کردنشون...

#فیکشن #سناریو #فیک #رمان_فیک #بی_تی_اس #آرمی #سناریو_بی_تی_اس