فیک (عشق اینه) پارت سی و یکم
از اتاق رفتم بیرون.هر چقدر اطراف اتاقو نگاه کردم کسی نبود.با دوباره فهمیدن اینکه تهیونگ مرده(زبونم لال)داشتم داغون میشدم.من اونو تازه پیدا کرده بودم.رو زانو هام افتادم و دستمو جلوی چشام گرفتم.اشکام سرازیر شدن.چطور میتونه منو تو بهترین قسمتای زندگیم بزارن و بره.تهیونگ برگرد.صداش تو سرم میچرخید.خاطراتمون یادم میومد...کلا دیوونه شده بودم.یوجون و هایجین دویدن پیشم و وقتی لجبازی کردم،پرستار اومد منو به زور برگردوند رو تختم و بهم آرام بخش زد...
دوباره خوابیده بودم ولی وقتی چشامو باز کردم یوجون نبود.فقط هایجین بود.دیدم چشاش در از اشکه و داره به گوشی نگاه میکنه.گفتم:به چی نگاه میکنی که انقد گریت گرفته؟
گفت:عه...ت...تو بیدار شدی؟بزار پرستار...
گفتم:گوشیو بده من.
و خودم گوشیو ازش گرفتم.فیلمی بود که پریشب وقتی خونمون بودن،موقع خواستگاری تهیونگ گرفته بود.با نگاه کردنش،دلم میخواست زمین و زمان و بهم بریزم.گوشیو دادم بهش و گفتم:برو بیرون میخوام تنها باشم.
گفت:اما...
گفتم:فقط برو بیرون.
رفت بیرون و یه دل سیر گریه کردم.بعد از یک ساعت فک کردن به خاطراتمون و تهیونگ،یوجون اومد تو اتاقم و گفت:مرخصت کردم.اماده شو بریم.
گفتم:برید بیرون خودم میام.
رفتن بیرون و همونجوری با وضع به هم ریخته ی موهام و صورت کبودم که بخاطر گریه کردن تو این وضع بود،لباسامو پوشیدم و رفتم پیششون.سوار تاکسی شدیم و برگشتیم خونهی خودمون.بالاخره باید میرفتم که وسایلامو از خونه ی تهیونگ بردارم اما کی؟من آماده نبودم.قدم به قدم خونه رو با اون خاطره داشتم.پس عشق اینه؟که طرفو ول کنی بری؟وسطاش داغونش کنی؟اگه عشق اینه،من بمیرمم دیگه عاشق نمیشم.آره...درسته! همونجا بود که با خودم عهد بستم دیگه عاشق کسی نشم،وابسته نشم و فقط به خودم وابسته باشم.رفتم تو اتاقم و رو تخت نشستم و به تاج تخت تکیه دادم.دستامو دور زانو هام حلقه کردم و سرمو بین قفسه ی سینه و زانو هام قرار دادم.نشستم و دوباره گریه.چرا این اشکا نمیبرن.مگه چقده که انقد میاد.هیچوقت تموم نمیشه.تو همین فکرا بودم که هایجین درو زد و اومد تو اتاقم.یه سینی گذاشت کنارم.سوپ بود.خواست بهم بده که گفتم:بزارش رو میز...اصن ببرش نمیخوام.
گفت:اما تو دو ساعته که نشستی و داری فک میکنی.مریض میشی.حداقل بخاطر ما.
گفتم:برو بیرون تا دلتو نشکوندم.
رفت بیرون.نمیخوام انقد کشش بدم پس اینو بدونین که من بعد از تهیونگ،پیش روانشناسای زیادی رفتم و خیلی درمان شدم.
دوباره خوابیده بودم ولی وقتی چشامو باز کردم یوجون نبود.فقط هایجین بود.دیدم چشاش در از اشکه و داره به گوشی نگاه میکنه.گفتم:به چی نگاه میکنی که انقد گریت گرفته؟
گفت:عه...ت...تو بیدار شدی؟بزار پرستار...
گفتم:گوشیو بده من.
و خودم گوشیو ازش گرفتم.فیلمی بود که پریشب وقتی خونمون بودن،موقع خواستگاری تهیونگ گرفته بود.با نگاه کردنش،دلم میخواست زمین و زمان و بهم بریزم.گوشیو دادم بهش و گفتم:برو بیرون میخوام تنها باشم.
گفت:اما...
گفتم:فقط برو بیرون.
رفت بیرون و یه دل سیر گریه کردم.بعد از یک ساعت فک کردن به خاطراتمون و تهیونگ،یوجون اومد تو اتاقم و گفت:مرخصت کردم.اماده شو بریم.
گفتم:برید بیرون خودم میام.
رفتن بیرون و همونجوری با وضع به هم ریخته ی موهام و صورت کبودم که بخاطر گریه کردن تو این وضع بود،لباسامو پوشیدم و رفتم پیششون.سوار تاکسی شدیم و برگشتیم خونهی خودمون.بالاخره باید میرفتم که وسایلامو از خونه ی تهیونگ بردارم اما کی؟من آماده نبودم.قدم به قدم خونه رو با اون خاطره داشتم.پس عشق اینه؟که طرفو ول کنی بری؟وسطاش داغونش کنی؟اگه عشق اینه،من بمیرمم دیگه عاشق نمیشم.آره...درسته! همونجا بود که با خودم عهد بستم دیگه عاشق کسی نشم،وابسته نشم و فقط به خودم وابسته باشم.رفتم تو اتاقم و رو تخت نشستم و به تاج تخت تکیه دادم.دستامو دور زانو هام حلقه کردم و سرمو بین قفسه ی سینه و زانو هام قرار دادم.نشستم و دوباره گریه.چرا این اشکا نمیبرن.مگه چقده که انقد میاد.هیچوقت تموم نمیشه.تو همین فکرا بودم که هایجین درو زد و اومد تو اتاقم.یه سینی گذاشت کنارم.سوپ بود.خواست بهم بده که گفتم:بزارش رو میز...اصن ببرش نمیخوام.
گفت:اما تو دو ساعته که نشستی و داری فک میکنی.مریض میشی.حداقل بخاطر ما.
گفتم:برو بیرون تا دلتو نشکوندم.
رفت بیرون.نمیخوام انقد کشش بدم پس اینو بدونین که من بعد از تهیونگ،پیش روانشناسای زیادی رفتم و خیلی درمان شدم.
۱۷.۱k
۱۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.