فیک (شانس دوباره) پارت بیست و نهم
داشتم میخورم که تهیونگ غذاش تموم شد و بلند شد.گفتم:چیشد؟
گفت:آااا...کار دارم.الان میام.
گفتم:باشه
و رفت.به اعضا گفتم:خیلی مشکوک بود.شما چیزی میدونین؟
جونگکوک گفت:نمیدونم گفت که کار داره.ولش کن.غذاتو بخور.
هایجین که یه طرفش جونگکوک بود و یه طرفش یوجون،نمیتونست کاری کنه و من به این خندم گرفته بود.که تهیونگ اومد و دستاش پشتش بود.شوگا گفت:اوففف...بالاخره وقتش شد.
گفتم:چی؟
گفت:بابا معلومه دیگه میخواد پیشنهاد بده بهت.
به تهیونگ نگاه کردم که داشت عصبی به شوگا نگاه میکرد و گفتم:راس میگه؟
جلوم زانو زد و گفت:بله...خانم لی...یا بهتره بگم کیم ا/ت،با من ازدواج میکنید؟
بلند شدم و گفتم:نمیدونم آخه باید تا فردا فک کنم.
همه منو یجوری نگاه کردن که گفتم:شوخی کردم بابا.معلومه که بله.
تهیونگ بلند شد و انگشتر رو دستم کرد و گفت:بیب...عاشقتم.
نزدیکم شد و تو گوشم گفت:امشب هم کارت دارم.
دورش کردم و آروم گفتم:هیششش میشنون.
یوجون گفت:والا ما چیزایی که باید میشنیدیم رو شنیدیم.
گفتم:ینی صدام انقد بلند بود؟
جین گفت:اوهوم.
که صدای پیامک اومد.تهیونگ گفت:گوشی من بود.
گوشیشو در آورد و نگاه کرد و گفت:فردا ساعت ده صبح باید برم بوسان.برای عکاسی برند.با هواپیمای شخصیم میرم.بزار با خلبان هواپیمام تماس بگیرم ببینم فردا خط های هوایی خلوتن یا نه.
زنگ زد و بعد از اتمام تلفنش گفت:چقد خوببب...هیچ هواپیمایی ساعت ده از باند بلند نمیشه.
گفتم:خوبه.
بعد غذامونو تموم کردیم.اعضا گفتن دیگه ما بریم و هایجین و یوجون هم رفتن.تا در خونه رو بستیم،تهیونگ منو برآید استایل بغل کرد و برد تو اتاق و منو گذاشت رو تخت و صورتشو نزدیک صورتم کرد و گفت:گفته بودم امشب باهات کار دارم...
(صبح)
بیدار شدم که دیدم تهیونگ داره لباساشو جلوی آینه میپوشه.منو تو آینه دید و گفت:به به صبحتون بخیر خانم خابالو.
گفتم:میری؟
گفت:بله.راهم تقریبا یه ساعته.
گفتم:سفارت به سلامت خرس عسلی من.
اومد و بغلم کرد و گفت:منتظرم باش.زود میام.
رفت بیرون و من موندم و این خونه.زمان پروازش یک ساعت بود.نیم ساعت گذشت.حوصلم سر رفت.رفتم تلویزیون رو روشن کردم.رو شبکه اخبار زدم و گوشیمو نگاه کردم که شنیدم تو اخبار گفت:همین چند دقیقه پیش،هواپیمایی که از سئول به بوسان سوار میکرد و در واقع هواپیمای جت شخصی بود،متاسفانه سقوط کرد...
گفت:آااا...کار دارم.الان میام.
گفتم:باشه
و رفت.به اعضا گفتم:خیلی مشکوک بود.شما چیزی میدونین؟
جونگکوک گفت:نمیدونم گفت که کار داره.ولش کن.غذاتو بخور.
هایجین که یه طرفش جونگکوک بود و یه طرفش یوجون،نمیتونست کاری کنه و من به این خندم گرفته بود.که تهیونگ اومد و دستاش پشتش بود.شوگا گفت:اوففف...بالاخره وقتش شد.
گفتم:چی؟
گفت:بابا معلومه دیگه میخواد پیشنهاد بده بهت.
به تهیونگ نگاه کردم که داشت عصبی به شوگا نگاه میکرد و گفتم:راس میگه؟
جلوم زانو زد و گفت:بله...خانم لی...یا بهتره بگم کیم ا/ت،با من ازدواج میکنید؟
بلند شدم و گفتم:نمیدونم آخه باید تا فردا فک کنم.
همه منو یجوری نگاه کردن که گفتم:شوخی کردم بابا.معلومه که بله.
تهیونگ بلند شد و انگشتر رو دستم کرد و گفت:بیب...عاشقتم.
نزدیکم شد و تو گوشم گفت:امشب هم کارت دارم.
دورش کردم و آروم گفتم:هیششش میشنون.
یوجون گفت:والا ما چیزایی که باید میشنیدیم رو شنیدیم.
گفتم:ینی صدام انقد بلند بود؟
جین گفت:اوهوم.
که صدای پیامک اومد.تهیونگ گفت:گوشی من بود.
گوشیشو در آورد و نگاه کرد و گفت:فردا ساعت ده صبح باید برم بوسان.برای عکاسی برند.با هواپیمای شخصیم میرم.بزار با خلبان هواپیمام تماس بگیرم ببینم فردا خط های هوایی خلوتن یا نه.
زنگ زد و بعد از اتمام تلفنش گفت:چقد خوببب...هیچ هواپیمایی ساعت ده از باند بلند نمیشه.
گفتم:خوبه.
بعد غذامونو تموم کردیم.اعضا گفتن دیگه ما بریم و هایجین و یوجون هم رفتن.تا در خونه رو بستیم،تهیونگ منو برآید استایل بغل کرد و برد تو اتاق و منو گذاشت رو تخت و صورتشو نزدیک صورتم کرد و گفت:گفته بودم امشب باهات کار دارم...
(صبح)
بیدار شدم که دیدم تهیونگ داره لباساشو جلوی آینه میپوشه.منو تو آینه دید و گفت:به به صبحتون بخیر خانم خابالو.
گفتم:میری؟
گفت:بله.راهم تقریبا یه ساعته.
گفتم:سفارت به سلامت خرس عسلی من.
اومد و بغلم کرد و گفت:منتظرم باش.زود میام.
رفت بیرون و من موندم و این خونه.زمان پروازش یک ساعت بود.نیم ساعت گذشت.حوصلم سر رفت.رفتم تلویزیون رو روشن کردم.رو شبکه اخبار زدم و گوشیمو نگاه کردم که شنیدم تو اخبار گفت:همین چند دقیقه پیش،هواپیمایی که از سئول به بوسان سوار میکرد و در واقع هواپیمای جت شخصی بود،متاسفانه سقوط کرد...
۱۵.۲k
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.