آنقدر از حادثه پُرم
آنقدر از حادثه پُرم
که وقتی به خانه می رسم...
تلویزیون ، لم می دهد روی کاناپه
تا مرا تماشا کند ...
خستگی ام می پَرد روی رخت آویز...
عینک ام با روزنامه ی عصر پاک می شود...
و چشم هام
می روند بخوابند ...
اما دست هام
هنوز در دست های تو...
در قدم زدنی پاییزی
در خیابانی جا مانده اند.
که وقتی به خانه می رسم...
تلویزیون ، لم می دهد روی کاناپه
تا مرا تماشا کند ...
خستگی ام می پَرد روی رخت آویز...
عینک ام با روزنامه ی عصر پاک می شود...
و چشم هام
می روند بخوابند ...
اما دست هام
هنوز در دست های تو...
در قدم زدنی پاییزی
در خیابانی جا مانده اند.
۱.۴k
۱۰ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.