《توهم》
《توهم》
چشمهایش با ناباوری و حیرت به روبهرویش خیره شده بود. این...غیر ممکن است!
در میان آن همه سیاهی و تاریکی، توانست باری دیگر آن سفیدی و نور را ببیند.
مردم بیتوجه به او از کنارش میگذشتند و گاهی تنهای میزدند. و او بیتوجه تر از آنها، تنها نور زندگیاش را میدید که پشت به او ایستاده بود.
"باورم نمیشه که دوباره میبینمت. فکر کردم که...دیگه قرار نیست برگردی."
با دیدن اینکه تکانی نخورد، با قدمهایی آرام جلوتر رفت.
"پس تو هم دلتنگم شدی که برگشتی درسته؟"
حالا میدوید و تنها چیزی که میخواست این بود که او را در آغوش بکشد و دوباره توانایی زیستن و لذت بردن از لحظههای زندگیاش و مهم تر از همه، نور و عشق زندگیاش را به دست آورد.
با شنیدن صدای سرسام آور بوق های ماشینها، در میان خیابان به خود آمد. با ناامیدی اطرافش را نگاه کرد و تاریکی به وجودش برگشت. پس این هم یک توهم دیگر بود.
MH🤍
چشمهایش با ناباوری و حیرت به روبهرویش خیره شده بود. این...غیر ممکن است!
در میان آن همه سیاهی و تاریکی، توانست باری دیگر آن سفیدی و نور را ببیند.
مردم بیتوجه به او از کنارش میگذشتند و گاهی تنهای میزدند. و او بیتوجه تر از آنها، تنها نور زندگیاش را میدید که پشت به او ایستاده بود.
"باورم نمیشه که دوباره میبینمت. فکر کردم که...دیگه قرار نیست برگردی."
با دیدن اینکه تکانی نخورد، با قدمهایی آرام جلوتر رفت.
"پس تو هم دلتنگم شدی که برگشتی درسته؟"
حالا میدوید و تنها چیزی که میخواست این بود که او را در آغوش بکشد و دوباره توانایی زیستن و لذت بردن از لحظههای زندگیاش و مهم تر از همه، نور و عشق زندگیاش را به دست آورد.
با شنیدن صدای سرسام آور بوق های ماشینها، در میان خیابان به خود آمد. با ناامیدی اطرافش را نگاه کرد و تاریکی به وجودش برگشت. پس این هم یک توهم دیگر بود.
MH🤍
۷۴۵
۱۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.