ویو ات
ویو ات
صبح با دردبدی تو شکمم بیدار شدم یهو یادم افتاد که دیشب چه اتفاقی افتاد خواستم پاشم که دست یه نفر دورم محکم شد و نتونستم پاشم چرخیدم تا با ارباب چشم تو چشم شدم
ات : صبح بخیر ارباب *خنده از ترس*
کوک : صبح توهم بخیر بیبی *پوزخند*
ات : چی ؟
کوک : نمیخوای کارتو شروع کنی ؟
ات : چه کاری ؟
کوک : الان میری پایین و شروع میکنی به تمیز کاری اگه هم سوالی داشتی از اجوما بپرس
ات : چشم ارباب
کوک : خوبه چرا ویستادی
ات : ل...لباستون...با...با...اینا برم ؟
کوک : پس با چی ؟
ات : هیچی
کوک : خب برو زودباش
ات : چشم
رفتم پایین که یه خانمی رو دیدم
ات : ببخشید شما اجوما رو میشناسید ؟
اجوما : خودم هستم
ات : او چه جوون از اجوما گفتن ارباب انتظار یه خانوم مسن رو داشتم ولی شما خیلی جوونید
اجوما : نظر لطفتونه
ات : ببخشید ولی میتونین بگین باید چیکار کنم
اجوما : البته
ات : ممنون
اجوما من رو برد به طرف یه اتاق و گفت اینجا هرچی بخوای هست تشکر کردم وسایل برداشتم و رفتم سراغ پله ها نشستم از طبقه بالا شروع کردم به تمیز کردن که یهو ارباب از اجوما خواست براش قهوه بیاره اجوما برای ارباب قهوه برد که پاهاشو گذاشت دقیقا همونجا که یه ساعته دارم پاکش میکنم و کثیفش کرد دوباره پاک کردم که اجوما دوباره اومد و پاشو گذاشت اونجا دوباره اونجا رو پاک کردم که ارباب از اتاق اومد بیرون و دوباره اونجا کثیف شد ارباب رفت طرف باغ و کفشاش گلی شده بود به گل ها اب داد دوباره اومد طرف پله از پله ها بالا میرفت که دوباره اونجا کثیف شد دوباره پاک کردم ارباب لباساش رو عوض کرده و دوباره اومد پاشو گذاشت روی پله ها دوباره کثیف شد
ات : ااااااااههههههه *عصبی*
کوک : چیزی شده ات ؟
ات : نه ارباب چیزی نشده
کوک : خوبه من میرم
ارباب رفت پله هارو پاک کردم کل زمین سالن و پاک کردم میتونستم بگم ۶۰۰ متر خونشون بود رفتم سراغ زمین اشپزخونه اونجا هم باید حداقل ۵۰۰ متر میشد اونجا هم تمیز کردم دیدم اجوما خسته شده
ات : اجوما تو میتونی بری استراحتم کنی غذا ها رو من میپزم
اجوما : ولی دخترم نمیشه ارباب عصبی میشن
ات : اگه کارا تموم بشه چیزی نمیگه
اجوما : حالا که اصرار میکنی باشه
ات : خوبه شما استراحت کن قول میدم غذا رو جوری بپزم که ارباب بگن هرروز من غذا بپزم
اجوما : باشه دخترم
غذا ها رو پختم ارباب اومد خونه و نشست سر میز رفتم و براش غذا کشیدم تو بشقابش یه قاشق سوپ خورد
کوک : اینو کی پخته
ات : م...من پخ...تم ارباب
کوک : خوش مزس از این به بعد مسعول غذا ها تویی
ات : چشم ارباب
کوک :راستی اماده شب یه مهمونی هست که توهم قراره ببرم من بیرون کار دارم و لباسام با ون قراره بیارن ولی تو تاشب وقت تا با بلک کارتی که بهت بری ویه لباس خوشگل انتخاب کنی و ...
صبح با دردبدی تو شکمم بیدار شدم یهو یادم افتاد که دیشب چه اتفاقی افتاد خواستم پاشم که دست یه نفر دورم محکم شد و نتونستم پاشم چرخیدم تا با ارباب چشم تو چشم شدم
ات : صبح بخیر ارباب *خنده از ترس*
کوک : صبح توهم بخیر بیبی *پوزخند*
ات : چی ؟
کوک : نمیخوای کارتو شروع کنی ؟
ات : چه کاری ؟
کوک : الان میری پایین و شروع میکنی به تمیز کاری اگه هم سوالی داشتی از اجوما بپرس
ات : چشم ارباب
کوک : خوبه چرا ویستادی
ات : ل...لباستون...با...با...اینا برم ؟
کوک : پس با چی ؟
ات : هیچی
کوک : خب برو زودباش
ات : چشم
رفتم پایین که یه خانمی رو دیدم
ات : ببخشید شما اجوما رو میشناسید ؟
اجوما : خودم هستم
ات : او چه جوون از اجوما گفتن ارباب انتظار یه خانوم مسن رو داشتم ولی شما خیلی جوونید
اجوما : نظر لطفتونه
ات : ببخشید ولی میتونین بگین باید چیکار کنم
اجوما : البته
ات : ممنون
اجوما من رو برد به طرف یه اتاق و گفت اینجا هرچی بخوای هست تشکر کردم وسایل برداشتم و رفتم سراغ پله ها نشستم از طبقه بالا شروع کردم به تمیز کردن که یهو ارباب از اجوما خواست براش قهوه بیاره اجوما برای ارباب قهوه برد که پاهاشو گذاشت دقیقا همونجا که یه ساعته دارم پاکش میکنم و کثیفش کرد دوباره پاک کردم که اجوما دوباره اومد و پاشو گذاشت اونجا دوباره اونجا رو پاک کردم که ارباب از اتاق اومد بیرون و دوباره اونجا کثیف شد ارباب رفت طرف باغ و کفشاش گلی شده بود به گل ها اب داد دوباره اومد طرف پله از پله ها بالا میرفت که دوباره اونجا کثیف شد دوباره پاک کردم ارباب لباساش رو عوض کرده و دوباره اومد پاشو گذاشت روی پله ها دوباره کثیف شد
ات : ااااااااههههههه *عصبی*
کوک : چیزی شده ات ؟
ات : نه ارباب چیزی نشده
کوک : خوبه من میرم
ارباب رفت پله هارو پاک کردم کل زمین سالن و پاک کردم میتونستم بگم ۶۰۰ متر خونشون بود رفتم سراغ زمین اشپزخونه اونجا هم باید حداقل ۵۰۰ متر میشد اونجا هم تمیز کردم دیدم اجوما خسته شده
ات : اجوما تو میتونی بری استراحتم کنی غذا ها رو من میپزم
اجوما : ولی دخترم نمیشه ارباب عصبی میشن
ات : اگه کارا تموم بشه چیزی نمیگه
اجوما : حالا که اصرار میکنی باشه
ات : خوبه شما استراحت کن قول میدم غذا رو جوری بپزم که ارباب بگن هرروز من غذا بپزم
اجوما : باشه دخترم
غذا ها رو پختم ارباب اومد خونه و نشست سر میز رفتم و براش غذا کشیدم تو بشقابش یه قاشق سوپ خورد
کوک : اینو کی پخته
ات : م...من پخ...تم ارباب
کوک : خوش مزس از این به بعد مسعول غذا ها تویی
ات : چشم ارباب
کوک :راستی اماده شب یه مهمونی هست که توهم قراره ببرم من بیرون کار دارم و لباسام با ون قراره بیارن ولی تو تاشب وقت تا با بلک کارتی که بهت بری ویه لباس خوشگل انتخاب کنی و ...
۲۰.۰k
۱۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.