پارت دوم
#پارت_دوم
یه دفعه عصبی شدم نمیدونم انگار که به جنون رسیده باشم تند تند تمام عکساش رو حذف کردم دوباره گریه ام گرفت ماهان اخه چرا این کارو باهام کردی چـــــــــــــرا
*ماهان*
عصبی بودم حالم به شدت بد بود وقتی یاد اشکاش میوفتم دیوونه میشم وقتی یاد اون نگاه... اخه چرا باید اینجوری میشد ما که اینقدر عاشق هم بودیم چرا باید این اتفاق میوفتاد
در اتاقم زده شد و پشتش صدای ماهک که اجازه میخواست که بیاد تو اومد
-بیا تو
اومد و رو تخت رو به روم نشست
ماهک-داداش امروز تو دانشگاه دنیا جواب سلامم هم نداد چیشده اتفاقی افتاده بین خودتو و دنیز مشکلی هست اخه دنیا گفت...
-مجبور شدم ولش کنم
ماهک-چی اخه چرا
-به خاطر آرتا همون پسره که دنیز قرار باهاش
حتی گفتنش هم عذابم میداد
ماهک-به اون چه ربطی داره
-چه میدونم پسره دیوونه است گفت من دنیز و دوست دارم زیر سنگ هم که شده اون باید برا من بشه اوایل زیاد جدیش نمیگرفتم پیش خودم گفتم که میخواد چیکار کنه مثلا تا یروز وقتی شرکت بودم رو موبایلم یه پیامی اومد نمیخواستم بازش کنم اما وقتی دیدم ناشناس کنجکاو شدم کیه آرتا بود اسمش رو گفته بود و یه فیلم برام فرستاده بود تو اون فیلم یکی پشت پنجره اتاقت بود و یه اسلحه هم دستش بود گفت اگه بیخیال دنیز نشی یه گلوله حرومش میکنم
ماهک-باورم نمیشه دنیا گفته بود ادم خوبی نیست اما نمیدونستم همچین کارهای کثیفی از دستش بر بیاد
-منم هم به خاطر دنیز هم به خاطر تو مجبور شدم بهش بگم که دوستش نداشتم و از اول برام یه هوس بوده
ماهک-داداش تو اینا رو گفتی اما چطوری میتونی قبول کنی که فردا پس فردا خبر عروسیش به گوشت برسه
-نمیدونم ماهک هیچی نمیدونم فقط اینو میدونم کاری که کردم به صلاح همه بود منم باید فکر دنیز رو از سرم بیرون کنم اون دیگه داره ازدواج میکنه
هه فقط تو حرف میتونستم بگم فراموشش میکنم تو واقعیت چی تو واقعیت هم میتونم فراموشش کنم؟؟؟
"چهار سال بعد"
بعد از عروسی دنیز ماهان طاقت نیورد و از ایران رفت و اونجا با یه دختر آشنا شد و باهاش ازدواج کرد اما سر زایمان مرد و ماهان و موندو پسرش دنیز و آرتا هم از بس هر روز با هم جنگ و دعوا داشتن و این اواخر مشخص شده بود که نمی تونن بچه دار شن و مشکل هم آرتا و از هم دیگه جدا شدن اما خب دنیز هم پزشکی خونده بود با مهریه اش یه مطب زدو تونست برا خودش مستقل زندگی کنه
زهرا-ماهک جان مادر نمیخوایی بیایی شام بخوری
-اومدم مامان
از بس رفته بودم تو فکر گذشته که زمان از دستم در رفت همون طور که داشتیم شام میخوردیم
زهرا-راستی ماهک ماهان امروز زنگ زده بود
-خب
زهرا-داره میاد
-واییی واقعا چقدر دلم برا ماکان تنگ شده بیاد ایران ببینمش
یه دفعه عصبی شدم نمیدونم انگار که به جنون رسیده باشم تند تند تمام عکساش رو حذف کردم دوباره گریه ام گرفت ماهان اخه چرا این کارو باهام کردی چـــــــــــــرا
*ماهان*
عصبی بودم حالم به شدت بد بود وقتی یاد اشکاش میوفتم دیوونه میشم وقتی یاد اون نگاه... اخه چرا باید اینجوری میشد ما که اینقدر عاشق هم بودیم چرا باید این اتفاق میوفتاد
در اتاقم زده شد و پشتش صدای ماهک که اجازه میخواست که بیاد تو اومد
-بیا تو
اومد و رو تخت رو به روم نشست
ماهک-داداش امروز تو دانشگاه دنیا جواب سلامم هم نداد چیشده اتفاقی افتاده بین خودتو و دنیز مشکلی هست اخه دنیا گفت...
-مجبور شدم ولش کنم
ماهک-چی اخه چرا
-به خاطر آرتا همون پسره که دنیز قرار باهاش
حتی گفتنش هم عذابم میداد
ماهک-به اون چه ربطی داره
-چه میدونم پسره دیوونه است گفت من دنیز و دوست دارم زیر سنگ هم که شده اون باید برا من بشه اوایل زیاد جدیش نمیگرفتم پیش خودم گفتم که میخواد چیکار کنه مثلا تا یروز وقتی شرکت بودم رو موبایلم یه پیامی اومد نمیخواستم بازش کنم اما وقتی دیدم ناشناس کنجکاو شدم کیه آرتا بود اسمش رو گفته بود و یه فیلم برام فرستاده بود تو اون فیلم یکی پشت پنجره اتاقت بود و یه اسلحه هم دستش بود گفت اگه بیخیال دنیز نشی یه گلوله حرومش میکنم
ماهک-باورم نمیشه دنیا گفته بود ادم خوبی نیست اما نمیدونستم همچین کارهای کثیفی از دستش بر بیاد
-منم هم به خاطر دنیز هم به خاطر تو مجبور شدم بهش بگم که دوستش نداشتم و از اول برام یه هوس بوده
ماهک-داداش تو اینا رو گفتی اما چطوری میتونی قبول کنی که فردا پس فردا خبر عروسیش به گوشت برسه
-نمیدونم ماهک هیچی نمیدونم فقط اینو میدونم کاری که کردم به صلاح همه بود منم باید فکر دنیز رو از سرم بیرون کنم اون دیگه داره ازدواج میکنه
هه فقط تو حرف میتونستم بگم فراموشش میکنم تو واقعیت چی تو واقعیت هم میتونم فراموشش کنم؟؟؟
"چهار سال بعد"
بعد از عروسی دنیز ماهان طاقت نیورد و از ایران رفت و اونجا با یه دختر آشنا شد و باهاش ازدواج کرد اما سر زایمان مرد و ماهان و موندو پسرش دنیز و آرتا هم از بس هر روز با هم جنگ و دعوا داشتن و این اواخر مشخص شده بود که نمی تونن بچه دار شن و مشکل هم آرتا و از هم دیگه جدا شدن اما خب دنیز هم پزشکی خونده بود با مهریه اش یه مطب زدو تونست برا خودش مستقل زندگی کنه
زهرا-ماهک جان مادر نمیخوایی بیایی شام بخوری
-اومدم مامان
از بس رفته بودم تو فکر گذشته که زمان از دستم در رفت همون طور که داشتیم شام میخوردیم
زهرا-راستی ماهک ماهان امروز زنگ زده بود
-خب
زهرا-داره میاد
-واییی واقعا چقدر دلم برا ماکان تنگ شده بیاد ایران ببینمش
۸.۶k
۱۶ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.