پارت اول
پارت اول
ویو ات
هههه منم یه روز یه زندگی عادی داشتم تا وقتی که این دیوونه من رو دید و عاشقم شد من هیچ حسی نسبت بهش ندارم ولی اون من رو دزدید و به عمارت خودش آورد الان من تقریبا یه سال اینجام و پنج ماه باردارم اون هروقت من بخوام از اینجا فرار کنم زود میفهمه و بعد من رو تو انباری میندازه و تا حد مرگ من رو میزنه هر وقت هم مست میکرد به من تجا..وز میکرد منم چاره ای نداشتم درواقع هیچ قدرتی در برابرش نداشتم الآنم که ازش باردارم یه پسر بچه نمیدونم از این که قراره مادر بشم خوشحال باشم یا این که پدر بچم یه همچین آدم کثیفی ناراحت باشم دیگه امیدم رو قطع کرده بودم که از اینجا میتونم فرار کنم چون اگه بازم تهیونگ گیرم بندازه مطمئنم به بچمم آسیب میزنه خدایا نمیدونم اصلا چیکار کنم
ویو ته
امشب بازم کارم زیادی طول کشید دوست دارم برم هرچی سریع تر پیش ات بغلش کنم آرامش بگیرم من اون رو دیوانه وار دوست دارم ولی اون من رو دوست نداره چندین بار سعی کرده از دستم فرار کنه ولی من هردفعه گیرش آوردم
میدونم بعضی وقتا خیلی اذیتش میکنم خیلی میزنمش ولی دوسش دارم نمیتونم بدون اون زندگی کنم
ساعت ۱۱شب به خونه رسیدم رفتم سمت ا
اتاقمون ات رو تخت نشسته بود و نگران بود رفتم کنارش نشستم وگفتم
ته:ات چیزی شده چرا نگرانی
ات:ته تو من رو دوست داری
ته :آره خیلی
ات:پس چرا نمیزاری من برم مگه آدم به کسی که دوسش داری زجر میکشونه
ناگهان رو صورتم سوزشی رو حس کردم اون باز من رو زده بود
از اینجا به بعد کل حرفاشون با جیغ و داده
ته :تو غلط میکنی بخوای بری تو تا آخر عمرت پیش من میمونی اگه
ات:اگه و چی تو هر کار ممکن رو باهام کردی بهم تجا..وز کردی چقدر تا حد مرگ کتکم زدی من رو تو این خونه زندانی کردی تو دیگه بیشتر از این چی میتونی کنی که یهو ...؟..
پایان پارت
ویو ات
هههه منم یه روز یه زندگی عادی داشتم تا وقتی که این دیوونه من رو دید و عاشقم شد من هیچ حسی نسبت بهش ندارم ولی اون من رو دزدید و به عمارت خودش آورد الان من تقریبا یه سال اینجام و پنج ماه باردارم اون هروقت من بخوام از اینجا فرار کنم زود میفهمه و بعد من رو تو انباری میندازه و تا حد مرگ من رو میزنه هر وقت هم مست میکرد به من تجا..وز میکرد منم چاره ای نداشتم درواقع هیچ قدرتی در برابرش نداشتم الآنم که ازش باردارم یه پسر بچه نمیدونم از این که قراره مادر بشم خوشحال باشم یا این که پدر بچم یه همچین آدم کثیفی ناراحت باشم دیگه امیدم رو قطع کرده بودم که از اینجا میتونم فرار کنم چون اگه بازم تهیونگ گیرم بندازه مطمئنم به بچمم آسیب میزنه خدایا نمیدونم اصلا چیکار کنم
ویو ته
امشب بازم کارم زیادی طول کشید دوست دارم برم هرچی سریع تر پیش ات بغلش کنم آرامش بگیرم من اون رو دیوانه وار دوست دارم ولی اون من رو دوست نداره چندین بار سعی کرده از دستم فرار کنه ولی من هردفعه گیرش آوردم
میدونم بعضی وقتا خیلی اذیتش میکنم خیلی میزنمش ولی دوسش دارم نمیتونم بدون اون زندگی کنم
ساعت ۱۱شب به خونه رسیدم رفتم سمت ا
اتاقمون ات رو تخت نشسته بود و نگران بود رفتم کنارش نشستم وگفتم
ته:ات چیزی شده چرا نگرانی
ات:ته تو من رو دوست داری
ته :آره خیلی
ات:پس چرا نمیزاری من برم مگه آدم به کسی که دوسش داری زجر میکشونه
ناگهان رو صورتم سوزشی رو حس کردم اون باز من رو زده بود
از اینجا به بعد کل حرفاشون با جیغ و داده
ته :تو غلط میکنی بخوای بری تو تا آخر عمرت پیش من میمونی اگه
ات:اگه و چی تو هر کار ممکن رو باهام کردی بهم تجا..وز کردی چقدر تا حد مرگ کتکم زدی من رو تو این خونه زندانی کردی تو دیگه بیشتر از این چی میتونی کنی که یهو ...؟..
پایان پارت
- ۸.۸k
- ۲۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط