داستانزندگی شایان و مژگان
#داستان_زندگی شایان و مژگان
کشوی میز اتاقم را باز کردم. دفتر قدیمی خاطراتم را در اوردم. دفتر خاطرات را ورق زدم . و نگاه به تمام خاطرات قدیمی می کردم. لبخندی زدم وبه فکر روزهای گذشته رفتم. هر ورق از دفتر برایم خاطره بود از روزهایی که گذشت وتکرارش امکان پذیر نیست.رسیدم به عکس پسر عموم شایان. اونو برداشتم و نگاهی انداختم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. از دیدن عکسش سیر نمی شدم.چشمان عسلی رنگ جذابیت چهره اش را چند برابر کرده بود. عکس را وسط دفتر گذاشتم و دفتر را داخل کشو .کشو را بستم و به سمت پنجره رفتم از پشت پنجره حیاط خانه را دید زدم. ...شکوفه های درخت گیلاس، جلوه خاصی به حیاط داده بودند. پنجره را باز کردم ونفس عمیقی کشیدم و در پنجره را بستم به طرف کمد لباس، رفتم ولباسم راعوض کردم . بعد جلوی اینه ایستادم ...خودم را در آینه تماشا کردم صورت گرد وسفید وچشمان مشکی و گرد زیبای خاصی به چهره ام داده بود. .. کمی عطر مورد علاقم را زدم وکیفم را برداشتم و پایین اومدم . خونه ما دو طبقه بود که طبقه پایین اتاق مامان وبابا و مهرداد بود ،بالا هم چند اتاق بود که من یکی از اونها را برای خودم برداشته بودم .آشپزخانه هم پایین بود. واین دو طبقه توسط پله ها که داخل سالن بود به هم وصل میشد ...
پایین که اومدم مامان را دیدم مشغول چیدن میز صبحانه بود. بابا هم طبق معمول، مشغول بریدن نان های سنگک بود که تازه از نانوایی سر کوچه خریده بود.
سلام کردم ،مامان وبابا هر دو جواب سلامم را دادن وبعد بابا گفت:
-به به مژگان جان ، چه عجب امروز زود بیدار شدی؟امروز که دانشگاه نداری.
مشغول هم زدن شکرچایی شدم ،و گفتم :
-نه امروز کلاس ندارم ولی برای پایان نامه، باید برم دانشگاه ؛با استاد قادری قرار دارم.
بابا کره را گذاشت رو به روم وگفت :
-پس خودم میبرمت، صبحانت را بخور تا کم کم بریم. مامان روی صندلی نشست، وگفت:
-مژگان جان پس زود برگرد خونه چون، امروز حسابی کار دارم .قراره اخر هفته عمو وعمه بیاند خونمون . باید کمکم باشی .در ضمن عصر هم باید با هم بریم خرید ،یادت باشه با کسی قرار نزاری .... امروز بعد از دانشگاه باید دربست خدمتم باشی.
لقمه ای گرفتم و بلند شدم ،به طرف مامان رفتم ودر حالی که گونه های مامان را بوسه زدم گفتم:
-چشم مامان جان امروز در بست در خدمت شمام...
بابا منو به دانشگاه رسوند .دم در دانشگاه از بابا خدافظی کردم و به طرف آموزشگاه رفتم قرار بود پایان نامه نیمه اماده را استاد ببینه. منتظر استادبودم ،تا اینکه از دور استاد را دیدم به طرفش رفتم. استاد از دورلبخندی زد . جلوتر که رسیدم با استاد احوال پرسی کردم . استاد نگاهی به پایان نامه ام انداخت وگفت:
-خانوم سعیدی اجازه بدید ،
بقیه داستان واستون تو کامنتا میزارم
کشوی میز اتاقم را باز کردم. دفتر قدیمی خاطراتم را در اوردم. دفتر خاطرات را ورق زدم . و نگاه به تمام خاطرات قدیمی می کردم. لبخندی زدم وبه فکر روزهای گذشته رفتم. هر ورق از دفتر برایم خاطره بود از روزهایی که گذشت وتکرارش امکان پذیر نیست.رسیدم به عکس پسر عموم شایان. اونو برداشتم و نگاهی انداختم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. از دیدن عکسش سیر نمی شدم.چشمان عسلی رنگ جذابیت چهره اش را چند برابر کرده بود. عکس را وسط دفتر گذاشتم و دفتر را داخل کشو .کشو را بستم و به سمت پنجره رفتم از پشت پنجره حیاط خانه را دید زدم. ...شکوفه های درخت گیلاس، جلوه خاصی به حیاط داده بودند. پنجره را باز کردم ونفس عمیقی کشیدم و در پنجره را بستم به طرف کمد لباس، رفتم ولباسم راعوض کردم . بعد جلوی اینه ایستادم ...خودم را در آینه تماشا کردم صورت گرد وسفید وچشمان مشکی و گرد زیبای خاصی به چهره ام داده بود. .. کمی عطر مورد علاقم را زدم وکیفم را برداشتم و پایین اومدم . خونه ما دو طبقه بود که طبقه پایین اتاق مامان وبابا و مهرداد بود ،بالا هم چند اتاق بود که من یکی از اونها را برای خودم برداشته بودم .آشپزخانه هم پایین بود. واین دو طبقه توسط پله ها که داخل سالن بود به هم وصل میشد ...
پایین که اومدم مامان را دیدم مشغول چیدن میز صبحانه بود. بابا هم طبق معمول، مشغول بریدن نان های سنگک بود که تازه از نانوایی سر کوچه خریده بود.
سلام کردم ،مامان وبابا هر دو جواب سلامم را دادن وبعد بابا گفت:
-به به مژگان جان ، چه عجب امروز زود بیدار شدی؟امروز که دانشگاه نداری.
مشغول هم زدن شکرچایی شدم ،و گفتم :
-نه امروز کلاس ندارم ولی برای پایان نامه، باید برم دانشگاه ؛با استاد قادری قرار دارم.
بابا کره را گذاشت رو به روم وگفت :
-پس خودم میبرمت، صبحانت را بخور تا کم کم بریم. مامان روی صندلی نشست، وگفت:
-مژگان جان پس زود برگرد خونه چون، امروز حسابی کار دارم .قراره اخر هفته عمو وعمه بیاند خونمون . باید کمکم باشی .در ضمن عصر هم باید با هم بریم خرید ،یادت باشه با کسی قرار نزاری .... امروز بعد از دانشگاه باید دربست خدمتم باشی.
لقمه ای گرفتم و بلند شدم ،به طرف مامان رفتم ودر حالی که گونه های مامان را بوسه زدم گفتم:
-چشم مامان جان امروز در بست در خدمت شمام...
بابا منو به دانشگاه رسوند .دم در دانشگاه از بابا خدافظی کردم و به طرف آموزشگاه رفتم قرار بود پایان نامه نیمه اماده را استاد ببینه. منتظر استادبودم ،تا اینکه از دور استاد را دیدم به طرفش رفتم. استاد از دورلبخندی زد . جلوتر که رسیدم با استاد احوال پرسی کردم . استاد نگاهی به پایان نامه ام انداخت وگفت:
-خانوم سعیدی اجازه بدید ،
بقیه داستان واستون تو کامنتا میزارم
- ۳.۱k
- ۱۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط