My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part⁴⁰🪐🦖
بعد از بیست دقیقه جلوی امارت جونگ کوک ایستاد... حالا که تا اینجا اومده بود باید تا آخرش میرفت.. دستای لرزونش رو سمت آیفون برد و زنگ رو فشار داد...
بعد از چند ثانیه صدای زن میانسالی تو گوش تهیونگ پیچید..
* کیه...؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید که از هیجانش کم بشه و گفت..
تهیونگ: م...منم تهیونگ در رو باز کن...
زن با شنیدن صدای تهیونگ چیزی نگفت و بعد از چند ثانیه در باز شد.. آب دهنشو قورت داد و با تردید قدم اول رو به سمت خونه ای که یه روز براش جهنم بود گذاشت... با همون تردید در خونه رو زد و بعد از چند دقیقه همون آجومایی که روز اول دیده بود درو باز کرد.. تهیونگ لبخند الکی زد اما از استرس سریع لباشو گاز گرفت... آجوما با دیدن تهیونگ بغلش کرد و ابراز دلتنگی کرد..
تهیونگ اما نفس لروزنی از شوش هاش خارج کرد و گفت...
تهیونگ: ج..جونگ کوک خونه است..؟
زن سری تکون داد که تهیونگ فقط برای یه لحظه از اومدن به اینجا پشیمون شد... قدم هاشو برداشت و وارد هال شد.. از پشت با دیدن مردی که رو کاناپه لم داده بود و مشروب میخورد و هزیون میگفت چشماش از شوک و تعجب بزرگ شد... مطمئن تر از قبل به سمت جونگ کوک قدم برداشت و رو به روش ایستاد..
جونگ کوک با دیدن تهیونگ پوزخندی زد و گفت...
کوک: میبینی ته..؟ حتی خیالت هم منو ول نمیکنه... هر موقع به هرجا نگاه میکنم تورو میبینم و باهات حرف میزنم و تو فقط سکوت میکنی.. چرا باهام حرف نمیزنی...!؟ ب..باهام صحبت کن ته دلم صداتو میخواد..
تلو تلو خوران از جاش پا شد و به سمت تهیونگ قدم برداشت و دستشو به سمتش دراز کرد و گفت..
کوک: چرا هر دفعه میخوام لمست کنم تو منو ول میکنی و محو میش...
اما با برخورد دستش به جسم تهیونگ کمی مکث کرد.. چند ضربه پشت سر هم به بدن تهیونگ زد... اما تهیونگ هیچ تکونی نخورد و محو نشد..
اولش تو شوک بود اما سریع به خودش اومد و قهقهه زد و گفت...
کوک: ح..حس میکنم دارم خل میشم.. خوشحالی تهیونگ...؟ از اینکه میبینی از دوریت به این روز افتادم و انتقامتو گرفتی خوشحالی..!؟
تهیونگ با دیدن وضعیت جونگ کوک بغض کرد و لب زد...
تهیونگ: نه جونگ کوک خوشحال نیستم..
جونگ کوک با شنیدن صدای تهیونگ به سمتش قدم برداشت...
کوک: تو قبلا هم تو خیالاتم بودی اما حرف نمیزدی.. لمست میکردم محو میشدی... نمیخوام باور کنم تو واقعی هستی ته..
تهیونگ به سمت جونگ کوک قدم برداشت و بغلش کرد... بغضش ترکید و هق هق هاش سر گرفت.. جونگ کوک تازه به خودش اومد و تهیونگ رو از خودش فاصله داد...
کوک: چ..چی..!؟ تهیونگ تو و...واقعی هستی...؟! اما چطور امکان داره..؟ چطوری اومدی...؟
تهیونگ با بغض لب زد..
تهیونگ: د...دلم برات تنگ شده بود کوک..
جونگ کوک اولش فقط نگاهش کرد و بعد خنده ای کرد و گفت...
Part⁴⁰🪐🦖
بعد از بیست دقیقه جلوی امارت جونگ کوک ایستاد... حالا که تا اینجا اومده بود باید تا آخرش میرفت.. دستای لرزونش رو سمت آیفون برد و زنگ رو فشار داد...
بعد از چند ثانیه صدای زن میانسالی تو گوش تهیونگ پیچید..
* کیه...؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید که از هیجانش کم بشه و گفت..
تهیونگ: م...منم تهیونگ در رو باز کن...
زن با شنیدن صدای تهیونگ چیزی نگفت و بعد از چند ثانیه در باز شد.. آب دهنشو قورت داد و با تردید قدم اول رو به سمت خونه ای که یه روز براش جهنم بود گذاشت... با همون تردید در خونه رو زد و بعد از چند دقیقه همون آجومایی که روز اول دیده بود درو باز کرد.. تهیونگ لبخند الکی زد اما از استرس سریع لباشو گاز گرفت... آجوما با دیدن تهیونگ بغلش کرد و ابراز دلتنگی کرد..
تهیونگ اما نفس لروزنی از شوش هاش خارج کرد و گفت...
تهیونگ: ج..جونگ کوک خونه است..؟
زن سری تکون داد که تهیونگ فقط برای یه لحظه از اومدن به اینجا پشیمون شد... قدم هاشو برداشت و وارد هال شد.. از پشت با دیدن مردی که رو کاناپه لم داده بود و مشروب میخورد و هزیون میگفت چشماش از شوک و تعجب بزرگ شد... مطمئن تر از قبل به سمت جونگ کوک قدم برداشت و رو به روش ایستاد..
جونگ کوک با دیدن تهیونگ پوزخندی زد و گفت...
کوک: میبینی ته..؟ حتی خیالت هم منو ول نمیکنه... هر موقع به هرجا نگاه میکنم تورو میبینم و باهات حرف میزنم و تو فقط سکوت میکنی.. چرا باهام حرف نمیزنی...!؟ ب..باهام صحبت کن ته دلم صداتو میخواد..
تلو تلو خوران از جاش پا شد و به سمت تهیونگ قدم برداشت و دستشو به سمتش دراز کرد و گفت..
کوک: چرا هر دفعه میخوام لمست کنم تو منو ول میکنی و محو میش...
اما با برخورد دستش به جسم تهیونگ کمی مکث کرد.. چند ضربه پشت سر هم به بدن تهیونگ زد... اما تهیونگ هیچ تکونی نخورد و محو نشد..
اولش تو شوک بود اما سریع به خودش اومد و قهقهه زد و گفت...
کوک: ح..حس میکنم دارم خل میشم.. خوشحالی تهیونگ...؟ از اینکه میبینی از دوریت به این روز افتادم و انتقامتو گرفتی خوشحالی..!؟
تهیونگ با دیدن وضعیت جونگ کوک بغض کرد و لب زد...
تهیونگ: نه جونگ کوک خوشحال نیستم..
جونگ کوک با شنیدن صدای تهیونگ به سمتش قدم برداشت...
کوک: تو قبلا هم تو خیالاتم بودی اما حرف نمیزدی.. لمست میکردم محو میشدی... نمیخوام باور کنم تو واقعی هستی ته..
تهیونگ به سمت جونگ کوک قدم برداشت و بغلش کرد... بغضش ترکید و هق هق هاش سر گرفت.. جونگ کوک تازه به خودش اومد و تهیونگ رو از خودش فاصله داد...
کوک: چ..چی..!؟ تهیونگ تو و...واقعی هستی...؟! اما چطور امکان داره..؟ چطوری اومدی...؟
تهیونگ با بغض لب زد..
تهیونگ: د...دلم برات تنگ شده بود کوک..
جونگ کوک اولش فقط نگاهش کرد و بعد خنده ای کرد و گفت...
۷.۳k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲