My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part³⁹🪐🦖
گونه نامجون بوسید و گفت...
تهیونگ: مرسی بابا تو بهترین بابای دنیایی با هیچکس عوضت نمیکنم..
جین: پس من چی...!؟
ته و نامجون با شنیدن صدای جین به طرفش برگشتن و آغوششون رو برای جین باز کردن.. جین با کمال میل این آغوش گرم رو پذیرفت و خانواده سه نفرهاشون رو کامل کرد...
_ _ _ _ _ _ _ _
تهیونگ با قلبی پر از هیجان وارد مدرسه شد.. کاری که میخواست امروز انجام بده ریسک بزرگی داشت اما تهیونگ رو از تصمیمش بر نگردوند...
جیمین با دیدن ته سریع به طرفش دویید و بغلش کرد و گفت..
جیمین: وای تهیونگ تازه دیروز دیدمت اما دلم برات تنگ شده بود...!
لپ تهیونگ رو کشید و ادامه داد..
جیمین: وای ته تو واقعا خیلی کیوتی و من نمیتونم خودمو کنترل کنم ببخشید...
تهیونگ لبخندی زد و چیزی نگفت.. استرس زیادی بابت کاری که میخواست انجام بده داشت... امروز سر کلاس حتی یک درصد هم حواسش به درس نبود.. چند بار وسط درس معلم بهش تذکر داده بود اما نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و ذهنش پرواز میکرد سمت جونگ کوک...
با جیمین از کلاس خارج شدن که جیمین سریع به حرف اومد..
جیمین: چیزی شده ته...!؟ تو کلا امروز تو کلاس نبودی..!؟ کسی باهات کاری کرده یا اذیتت میکنه...؟ اگه اینطوریه به من یا بابات بگو...
تهیونگ لبخند دستپاچه ای زد و گفت..
تهیونگ: نه چیزی نشده فقط د...دیشب دیر خوابیدم بخاطر همین اینطوری شدم...
جیمین مشکوک باشه ای گفت و با تهیونگ خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد و رفت.. تهیونگ با استرس به خیابون نگاهی انداخت... با بدبختی نامجون رو راضی کرد که بزاره خودش تنهایی برگرده به خونه..
«فلش بک»
تهیونگ: بابا قول میدم سریع بیام خونه...
نامجون نگاه عصبانی بهش انداخت و گفت..
نامجون: چه دلیلی داره بخوای خودت تنهایی بیای خونه...!؟
تهیونگ: بابا من که بهت گفتم تنها نیستم جیمین دوستم هم همراهمه..
از دروغی که باباش گفت لعنتی به خودش فرستاد اما مجبور بود... اما نامجون با صدای بلند تری گفت..
نامجون: تو توی یه روز چطور دوست پیدا کردی و سریع بهش اعتماد کردی...!؟ نمیشه ته نمیشه...
جین وقتی نگاه مظلومانه تهیونگ رو دید نتونست تحمل کنه و به نامجون گفت..
جین: خب عزیزم بزار بره اون الان هفده سالشه دیگه نباید اینقدر سرش حساس باشی...
نامجون یه نگاه به جین و بعد به تهیونگ انداخت و بدون رضایت خودش گفت..
نامجون: باشه جین بخاطر تو میزارم اما این آخرین دفعه هست باشه ته...!؟
تهیونگ خوشحال سری تکون داد و نامجون و جین رو بغل کرد و با بغض وارد اتاقش شد و سعی کرد بخوابه و فردا رو به فردا بسپاره..
«پایان فلش بک»
با پاهایی لرزون کوچه ها رو از سر گذروند... بعد از بیست دقیقه جلوی امارت جونگ کوک ایستاد.. حالا که تا اینجا اومده بود باید تا آخرش میرفت...
Part³⁹🪐🦖
گونه نامجون بوسید و گفت...
تهیونگ: مرسی بابا تو بهترین بابای دنیایی با هیچکس عوضت نمیکنم..
جین: پس من چی...!؟
ته و نامجون با شنیدن صدای جین به طرفش برگشتن و آغوششون رو برای جین باز کردن.. جین با کمال میل این آغوش گرم رو پذیرفت و خانواده سه نفرهاشون رو کامل کرد...
_ _ _ _ _ _ _ _
تهیونگ با قلبی پر از هیجان وارد مدرسه شد.. کاری که میخواست امروز انجام بده ریسک بزرگی داشت اما تهیونگ رو از تصمیمش بر نگردوند...
جیمین با دیدن ته سریع به طرفش دویید و بغلش کرد و گفت..
جیمین: وای تهیونگ تازه دیروز دیدمت اما دلم برات تنگ شده بود...!
لپ تهیونگ رو کشید و ادامه داد..
جیمین: وای ته تو واقعا خیلی کیوتی و من نمیتونم خودمو کنترل کنم ببخشید...
تهیونگ لبخندی زد و چیزی نگفت.. استرس زیادی بابت کاری که میخواست انجام بده داشت... امروز سر کلاس حتی یک درصد هم حواسش به درس نبود.. چند بار وسط درس معلم بهش تذکر داده بود اما نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و ذهنش پرواز میکرد سمت جونگ کوک...
با جیمین از کلاس خارج شدن که جیمین سریع به حرف اومد..
جیمین: چیزی شده ته...!؟ تو کلا امروز تو کلاس نبودی..!؟ کسی باهات کاری کرده یا اذیتت میکنه...؟ اگه اینطوریه به من یا بابات بگو...
تهیونگ لبخند دستپاچه ای زد و گفت..
تهیونگ: نه چیزی نشده فقط د...دیشب دیر خوابیدم بخاطر همین اینطوری شدم...
جیمین مشکوک باشه ای گفت و با تهیونگ خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد و رفت.. تهیونگ با استرس به خیابون نگاهی انداخت... با بدبختی نامجون رو راضی کرد که بزاره خودش تنهایی برگرده به خونه..
«فلش بک»
تهیونگ: بابا قول میدم سریع بیام خونه...
نامجون نگاه عصبانی بهش انداخت و گفت..
نامجون: چه دلیلی داره بخوای خودت تنهایی بیای خونه...!؟
تهیونگ: بابا من که بهت گفتم تنها نیستم جیمین دوستم هم همراهمه..
از دروغی که باباش گفت لعنتی به خودش فرستاد اما مجبور بود... اما نامجون با صدای بلند تری گفت..
نامجون: تو توی یه روز چطور دوست پیدا کردی و سریع بهش اعتماد کردی...!؟ نمیشه ته نمیشه...
جین وقتی نگاه مظلومانه تهیونگ رو دید نتونست تحمل کنه و به نامجون گفت..
جین: خب عزیزم بزار بره اون الان هفده سالشه دیگه نباید اینقدر سرش حساس باشی...
نامجون یه نگاه به جین و بعد به تهیونگ انداخت و بدون رضایت خودش گفت..
نامجون: باشه جین بخاطر تو میزارم اما این آخرین دفعه هست باشه ته...!؟
تهیونگ خوشحال سری تکون داد و نامجون و جین رو بغل کرد و با بغض وارد اتاقش شد و سعی کرد بخوابه و فردا رو به فردا بسپاره..
«پایان فلش بک»
با پاهایی لرزون کوچه ها رو از سر گذروند... بعد از بیست دقیقه جلوی امارت جونگ کوک ایستاد.. حالا که تا اینجا اومده بود باید تا آخرش میرفت...
۵.۴k
۲۴ اسفند ۱۴۰۲