❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part60
باید ریموت رو پیدا میکردم.
به مغزم فشار اوردم. اخرین بار کجا دیدمش؟
یونگی دزدگیر رو فعال کرد و ریموت رو گذاشت رو کابینت آشپز خونه...اگه خوش شانس بودم هنوز همونجا بود.
به سرعت پله ها رو طی کردم و رفتم سمت آشپزخونه.
با دیدن ریموت که رو کابینت بود چشمام برق زد! یونگی اونقدر به خودش اطمینان داشت که فکر نمیکرد کسی جرعت داشته باشه دزدگیر رو غیر فعال کنه، برای همین ریموت رو همین جوری گذاشته بود و الانم رو کاناپه لم داده بود و چرت میزد!
هیچوقت عشق یونگی به خابیدن رو کاناپه رو درک نکردم، اون اصلا از تخت خوابش استفاده نمیکرد...احتمالا پشت این رفتار ظاهرا بامزه، بازم یه راز ترسناک وجود داشت...گذشته اهل این عمارت به طرز دردناکی زجراور بود!
دکمه غیر فعال رو زدم، ریموت رو چپوندم تو جیبم و از سالن رفتم بیرون.
دوقلوهای بادیگارد با دیدنم اخم کردن: برو تو، خروج ممنوعه.
لبم رو خیس کردم: آلفاجم باهاتون کار داره.
نگاهی رد و بدل کردن و رفتن داخل.
منم با تموم سرعتم دوییدم سمت انتهای حیاط عمارت، جایی که خونه رکس و مکس بود.
با دیدن رکس، که با گنگی سعی میکرد روی پاهاش وایسه و به مکس کمک کنه، اب دهنم رو قورت دادم.
این دوتا هیولا اخرین بار باعث شدن کلیه ام
.... ادامه دارد.....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
"Devastating retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part60
باید ریموت رو پیدا میکردم.
به مغزم فشار اوردم. اخرین بار کجا دیدمش؟
یونگی دزدگیر رو فعال کرد و ریموت رو گذاشت رو کابینت آشپز خونه...اگه خوش شانس بودم هنوز همونجا بود.
به سرعت پله ها رو طی کردم و رفتم سمت آشپزخونه.
با دیدن ریموت که رو کابینت بود چشمام برق زد! یونگی اونقدر به خودش اطمینان داشت که فکر نمیکرد کسی جرعت داشته باشه دزدگیر رو غیر فعال کنه، برای همین ریموت رو همین جوری گذاشته بود و الانم رو کاناپه لم داده بود و چرت میزد!
هیچوقت عشق یونگی به خابیدن رو کاناپه رو درک نکردم، اون اصلا از تخت خوابش استفاده نمیکرد...احتمالا پشت این رفتار ظاهرا بامزه، بازم یه راز ترسناک وجود داشت...گذشته اهل این عمارت به طرز دردناکی زجراور بود!
دکمه غیر فعال رو زدم، ریموت رو چپوندم تو جیبم و از سالن رفتم بیرون.
دوقلوهای بادیگارد با دیدنم اخم کردن: برو تو، خروج ممنوعه.
لبم رو خیس کردم: آلفاجم باهاتون کار داره.
نگاهی رد و بدل کردن و رفتن داخل.
منم با تموم سرعتم دوییدم سمت انتهای حیاط عمارت، جایی که خونه رکس و مکس بود.
با دیدن رکس، که با گنگی سعی میکرد روی پاهاش وایسه و به مکس کمک کنه، اب دهنم رو قورت دادم.
این دوتا هیولا اخرین بار باعث شدن کلیه ام
.... ادامه دارد.....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۵k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.