❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
ادامه پارت قبل
موهامو نوازش کرد: چیزیم نمیشه والری.
با نگرانی گفتم: اگه یونگی بفهمه چی؟
سیترا پلکاشو بهم زد: نمیفهمه، بهم اعتماد کن، منم به تو اعتماد کردم و فقط این نقشه رو به تو گفتم، نا امیدم نکن و اگه کسی متوجه نبودم شد، تحت هیچ شرایطی حرف نزن.
نگرانی مثل یه مار درونم میلولید، جئون ادم خطرناکی بود...اگه بلایی یر سیترا می اومد من باید جواب امپراطوری عظیم بلک وولف رو چی میدادم؟!
اشکای ناخواستم رو پس زدم: چجوری بدون اینکه ببیننت از عمارت خارج میشی؟
سیترا درحالی که موهاش رو محکم بالای سرش میبست جواب داد: یه در مخفی تو اتاقم هست که به بیرون راه داره، کافیه رکس و مکس رو از عمارت خارج کنی، اونا منو پیدا میکنن.
لبم رو گاز گرفتم و اشکام با سرعت بیشتری جاری شدن: من نگرانتم، اون جونگکوک عوضی بهت چشم داره، اگه بلایی سرت بیاره چی؟
صورتم رو قاب گرفت و اشکام رو با انگشت های شصتش پاک کرد: نگران نباش، این دفعه قراره بلا رو من سر اون بیارم.
پیشونیم رو بوسید: تو از خون منی، بهت اعتماد دارم، حالا برو.
محکم بغلش کردم: سالم برگرد.
سیترا با لحنی اطمینان بخش گفت: این اخرش نیست توله گرگ!
برای اخرین بار به چشمای زیبای طوسیش نگاه کردم و از اتاق زدم بیرون!
...... ادامه دارد......
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
ادامه پارت قبل
موهامو نوازش کرد: چیزیم نمیشه والری.
با نگرانی گفتم: اگه یونگی بفهمه چی؟
سیترا پلکاشو بهم زد: نمیفهمه، بهم اعتماد کن، منم به تو اعتماد کردم و فقط این نقشه رو به تو گفتم، نا امیدم نکن و اگه کسی متوجه نبودم شد، تحت هیچ شرایطی حرف نزن.
نگرانی مثل یه مار درونم میلولید، جئون ادم خطرناکی بود...اگه بلایی یر سیترا می اومد من باید جواب امپراطوری عظیم بلک وولف رو چی میدادم؟!
اشکای ناخواستم رو پس زدم: چجوری بدون اینکه ببیننت از عمارت خارج میشی؟
سیترا درحالی که موهاش رو محکم بالای سرش میبست جواب داد: یه در مخفی تو اتاقم هست که به بیرون راه داره، کافیه رکس و مکس رو از عمارت خارج کنی، اونا منو پیدا میکنن.
لبم رو گاز گرفتم و اشکام با سرعت بیشتری جاری شدن: من نگرانتم، اون جونگکوک عوضی بهت چشم داره، اگه بلایی سرت بیاره چی؟
صورتم رو قاب گرفت و اشکام رو با انگشت های شصتش پاک کرد: نگران نباش، این دفعه قراره بلا رو من سر اون بیارم.
پیشونیم رو بوسید: تو از خون منی، بهت اعتماد دارم، حالا برو.
محکم بغلش کردم: سالم برگرد.
سیترا با لحنی اطمینان بخش گفت: این اخرش نیست توله گرگ!
برای اخرین بار به چشمای زیبای طوسیش نگاه کردم و از اتاق زدم بیرون!
...... ادامه دارد......
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۴.۶k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.