❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
ادامه پارت قبل
رو از دست بدم و تا حد مرگ بترسم!
به ناچار لب زدم: الفا رکس، بابد از عمارت خارج بشیم!
با چشمای زردش نگاهم کرد و بو کشید.
مکس که تازه به هوش اومده بود از جاش بلند شد و غرش خفیفی کرد.
راه افتادم و اشاره کردم: دنبالم بیاین، دستور سیتراست.
درکمال حیرت هردوشون دنبالم راه افتادن! خیلی زبون فهم بودن!
درحالی که از شدت اضطراب عرق از تیره کمرم راه افتاده و دهنم و مثل چوب خشک شدت بود، با حداکثر سرعتم به سمت در خروجی دوییدم و بازش کردم: برین بیرون، سیترا پیداتون میکنه!
دوهیولای سفید و سیاه بدون اعتراض رفتن بیرون و من در رو بستم.
عرق پیشونیم رو پاک کردم و دوییدم سمت عمارت.
وقتی رفتم داخل. با دیدن بادیگارد ها که از پله ها پایین می اومدن، سریع خودم رو پشت مبل ها قایم کردم تا منو نبینن و بهم مشکوک نشن.
بعد از رفتن اونا، دوباره دزدگیر رو فعال کردم و ریموت رو گذاشتم سرجاش رو کابینت.
ـــ داری چکار میکنی؟
قلبم مثل یه طبل بزرگ صدا میداد و قصد داشت منو رسوا کنه!
برگشتم سمت لارا و گفتم: میخاستم... میخاستم ببرمش برای یونگی!
تیز نگاهم کرد: لازم نکرده، برو بالا آلفاجم صدات میکنه!
با کمال میل از کنارش رد شدم و اروم از پله ها رفتم بالا تا اون ببر خفته رو بیدار نکنم.
دراتاق سیترا رو زدم، اما کسی جواب نداد!
با اضطرابی بی سابقه در رو باز کردم و رفتم تو.
اتاق کاملا خالی بود و رایحه کمرنگ مگنولیا نشون میداد اون رفته!
اب دهنم رو قورت دادم و با دستای لرزونم برگه ای که رو میزش بود برداشتم.
با خوندن متنش اشکام جاری شد و نتوتستم به قدر کافی دستخط زیباشو تحسین کنم:
«توله گرگ
الان که اینو میخونی، من تازه از عمارت خارج شدم...
نگران من نباش، این اتفاق دیر یا زود می افتاد.
من باید حقم رو از جئون بگیرم، همونطور که تونستم حقم رو از دنیا بگیرم.
همونطور که گفتم این تهش نیست، اما اگه بر نگشتم میخام بدونی متاسفم...
من بابت همه چی متاسفم والری...
من نتونستم زندگی ارومی بهت بدم، اما ازت میخام تو مثل من نشی...
نزار کسی تو رو برده خودش کنه...
این یه نامه خداحافظی نیست بیبی گرل، سیترا خیلی قدرتمنده و تا اخرش کنارت میمونه...
ازت میخام تا اخر شب تو اتاقم بمونی و اگه کسی در زد بگی که آلفاجم نمیخاد کسی رو ببینه...
نگران یونگی نباش، تو غذاش کلی خواب اور ریختم و اون احتمالا تا فردا میخابه!
اوضاع رو مدیریت کن و اگه تا 12 شب برنگشتم با کیم ارتباط بگیر...
اون میدونه چه بلایی سرم اومده، چون یا جز قاتلامه، یا نجاتم داده!»
«آلفاجم»
پاهام سست شد و روی زمین نشستم.
نامه کاملا از اشکام خیس شده بود و نمیدونم چرا حس میکردم قفسه سینم درحال انفجاره!
اگه بلایی سر سیترا می اومد من مسئولش بودم!
چرا این کارو کردم؟!
لعنت به من!
ادامه پارت قبل
رو از دست بدم و تا حد مرگ بترسم!
به ناچار لب زدم: الفا رکس، بابد از عمارت خارج بشیم!
با چشمای زردش نگاهم کرد و بو کشید.
مکس که تازه به هوش اومده بود از جاش بلند شد و غرش خفیفی کرد.
راه افتادم و اشاره کردم: دنبالم بیاین، دستور سیتراست.
درکمال حیرت هردوشون دنبالم راه افتادن! خیلی زبون فهم بودن!
درحالی که از شدت اضطراب عرق از تیره کمرم راه افتاده و دهنم و مثل چوب خشک شدت بود، با حداکثر سرعتم به سمت در خروجی دوییدم و بازش کردم: برین بیرون، سیترا پیداتون میکنه!
دوهیولای سفید و سیاه بدون اعتراض رفتن بیرون و من در رو بستم.
عرق پیشونیم رو پاک کردم و دوییدم سمت عمارت.
وقتی رفتم داخل. با دیدن بادیگارد ها که از پله ها پایین می اومدن، سریع خودم رو پشت مبل ها قایم کردم تا منو نبینن و بهم مشکوک نشن.
بعد از رفتن اونا، دوباره دزدگیر رو فعال کردم و ریموت رو گذاشتم سرجاش رو کابینت.
ـــ داری چکار میکنی؟
قلبم مثل یه طبل بزرگ صدا میداد و قصد داشت منو رسوا کنه!
برگشتم سمت لارا و گفتم: میخاستم... میخاستم ببرمش برای یونگی!
تیز نگاهم کرد: لازم نکرده، برو بالا آلفاجم صدات میکنه!
با کمال میل از کنارش رد شدم و اروم از پله ها رفتم بالا تا اون ببر خفته رو بیدار نکنم.
دراتاق سیترا رو زدم، اما کسی جواب نداد!
با اضطرابی بی سابقه در رو باز کردم و رفتم تو.
اتاق کاملا خالی بود و رایحه کمرنگ مگنولیا نشون میداد اون رفته!
اب دهنم رو قورت دادم و با دستای لرزونم برگه ای که رو میزش بود برداشتم.
با خوندن متنش اشکام جاری شد و نتوتستم به قدر کافی دستخط زیباشو تحسین کنم:
«توله گرگ
الان که اینو میخونی، من تازه از عمارت خارج شدم...
نگران من نباش، این اتفاق دیر یا زود می افتاد.
من باید حقم رو از جئون بگیرم، همونطور که تونستم حقم رو از دنیا بگیرم.
همونطور که گفتم این تهش نیست، اما اگه بر نگشتم میخام بدونی متاسفم...
من بابت همه چی متاسفم والری...
من نتونستم زندگی ارومی بهت بدم، اما ازت میخام تو مثل من نشی...
نزار کسی تو رو برده خودش کنه...
این یه نامه خداحافظی نیست بیبی گرل، سیترا خیلی قدرتمنده و تا اخرش کنارت میمونه...
ازت میخام تا اخر شب تو اتاقم بمونی و اگه کسی در زد بگی که آلفاجم نمیخاد کسی رو ببینه...
نگران یونگی نباش، تو غذاش کلی خواب اور ریختم و اون احتمالا تا فردا میخابه!
اوضاع رو مدیریت کن و اگه تا 12 شب برنگشتم با کیم ارتباط بگیر...
اون میدونه چه بلایی سرم اومده، چون یا جز قاتلامه، یا نجاتم داده!»
«آلفاجم»
پاهام سست شد و روی زمین نشستم.
نامه کاملا از اشکام خیس شده بود و نمیدونم چرا حس میکردم قفسه سینم درحال انفجاره!
اگه بلایی سر سیترا می اومد من مسئولش بودم!
چرا این کارو کردم؟!
لعنت به من!
۲.۴k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.