فیک فصل دوم فقط من فقط تو
پارت ۴۵/
تهیونگ: میخوام بعد مراسم ازدواج مون جدا زندگی کنیم
ارباب: چطوری ؟
تهیونگ : واضح گفتم ! میخوام با ات تو ی عمارت جدا با هم زندگی کنیم
ارباب: اونوقت کی این تصمیم رو تنهایی گرفتی ؟ .
تهیونگ : اونطور بهتره پدربزرگ ما راحت تریم هم شما
ارباب: اما تا اونجایی که من یادم میاد از قدیم تا الان خاندان کیم همه ی خانواده با هم تو ی خونه زندگی میکردن
تهیونگ : خودتون میگید قدیم و منم چون جز این خانواده حساب میشم میخوام این رسم ادامه ندم و ب روش خودم زندگی کنم !
ارباب: نمیش
ته یونگ : شما که نمیخواید ما ناراضی باشیم و راحت نباشیم میخواید ؟
ارباب: چرا باید راحت نباشید شما ک همه چیز براتون فراهمه
ات : تهیونگ کافیه ب نظرم
تهیونگ: ممنون ما سیر شدیم
و از روی میز بلند شدن و به اتاق رفتن
ات: تصمیم درستی گرفتی و من هم همینو میخواستم ولی فکر نکنم قبول کنه
ته یونگ: اگه تو اینو میخوای پس من ی کاری میکنم قبول کنه
ات : و ولی
تهیونگ : قرار بود تو به فکر این چیز ها نباشی تا من هستم
ات : من فقط میخوام. بهت فشار نیاد
ته یونگ : نگران نباش
کوک : خببب
ته یونگ و ات : یا جدددد در جد
کوک : بابا بیاید من حوصله م به فاخ رفت
ات : کی اومدی؟
کوک : بعد از قر قر های اون مثلااا پدربزرگ تون
خدای چطور تحمل ش میکنید من بودم ی کاری میکردم به دیار باقی شتافته میشد
و ات و تهیونگ از این اخم و کیوتی کوک خنده ای کردن
اون روز. کوک حسابی ات رو مشغول کرد و سه تای با هم خوشگذروندن و
کوک : خب دیگه من برممم
ات چشم هاش رو میمالوند و سر تکون داد و گفت
ات : اره اره بروووو من خوابم میاد
ته : بیا بریم ببینم وروجکک
و تهیونگ ات رو بغل کرد. و به تختش برد و آروم اونجا گذاشتش تا بیاد کوک رو بدرقه کنه
ته : ممنون که اومدی جانگ کوک ات کمی روحیه ش تغییر کرد
کوک : میدونم میدونم من تکم تو دنیا
ته : لوس نشو حالا ولی بازم ممنون
کوک سرش رو تکون داد و
کوک : ات برای من مهمه و مخصوصا الان ک میدونم حالش خوب نیست منم ازت ممنونم که خوب ازش مراقبت میکنی
ته : منم دست کنی ازش ندارم بلاخره بچه.....
کوک : هی داداش اشکال نداره قبول کن تو هم زود دست ب کار شده بودی کلک
و چشمکی به ته زد و فرارررر
ته : صبر کن کاریت ندارمممم
شرط پارت بعد:۱۴۱ لایک و کامنت بدون تکرار
تهیونگ: میخوام بعد مراسم ازدواج مون جدا زندگی کنیم
ارباب: چطوری ؟
تهیونگ : واضح گفتم ! میخوام با ات تو ی عمارت جدا با هم زندگی کنیم
ارباب: اونوقت کی این تصمیم رو تنهایی گرفتی ؟ .
تهیونگ : اونطور بهتره پدربزرگ ما راحت تریم هم شما
ارباب: اما تا اونجایی که من یادم میاد از قدیم تا الان خاندان کیم همه ی خانواده با هم تو ی خونه زندگی میکردن
تهیونگ : خودتون میگید قدیم و منم چون جز این خانواده حساب میشم میخوام این رسم ادامه ندم و ب روش خودم زندگی کنم !
ارباب: نمیش
ته یونگ : شما که نمیخواید ما ناراضی باشیم و راحت نباشیم میخواید ؟
ارباب: چرا باید راحت نباشید شما ک همه چیز براتون فراهمه
ات : تهیونگ کافیه ب نظرم
تهیونگ: ممنون ما سیر شدیم
و از روی میز بلند شدن و به اتاق رفتن
ات: تصمیم درستی گرفتی و من هم همینو میخواستم ولی فکر نکنم قبول کنه
ته یونگ: اگه تو اینو میخوای پس من ی کاری میکنم قبول کنه
ات : و ولی
تهیونگ : قرار بود تو به فکر این چیز ها نباشی تا من هستم
ات : من فقط میخوام. بهت فشار نیاد
ته یونگ : نگران نباش
کوک : خببب
ته یونگ و ات : یا جدددد در جد
کوک : بابا بیاید من حوصله م به فاخ رفت
ات : کی اومدی؟
کوک : بعد از قر قر های اون مثلااا پدربزرگ تون
خدای چطور تحمل ش میکنید من بودم ی کاری میکردم به دیار باقی شتافته میشد
و ات و تهیونگ از این اخم و کیوتی کوک خنده ای کردن
اون روز. کوک حسابی ات رو مشغول کرد و سه تای با هم خوشگذروندن و
کوک : خب دیگه من برممم
ات چشم هاش رو میمالوند و سر تکون داد و گفت
ات : اره اره بروووو من خوابم میاد
ته : بیا بریم ببینم وروجکک
و تهیونگ ات رو بغل کرد. و به تختش برد و آروم اونجا گذاشتش تا بیاد کوک رو بدرقه کنه
ته : ممنون که اومدی جانگ کوک ات کمی روحیه ش تغییر کرد
کوک : میدونم میدونم من تکم تو دنیا
ته : لوس نشو حالا ولی بازم ممنون
کوک سرش رو تکون داد و
کوک : ات برای من مهمه و مخصوصا الان ک میدونم حالش خوب نیست منم ازت ممنونم که خوب ازش مراقبت میکنی
ته : منم دست کنی ازش ندارم بلاخره بچه.....
کوک : هی داداش اشکال نداره قبول کن تو هم زود دست ب کار شده بودی کلک
و چشمکی به ته زد و فرارررر
ته : صبر کن کاریت ندارمممم
شرط پارت بعد:۱۴۱ لایک و کامنت بدون تکرار
۴۹.۳k
۱۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.