Forbidden_Love_Part1 بخش دوم
بعد از دیدن فیلم قرار شد برن همون پارک جنگلی که آنا از
بعدازظهر یه بند داشت درموردش حرف میزد!...
تو راه آنا همونطور که داشت رانندگی میکرد؛ با هیجان داشت
نظرشو در مورد صحنه های اکشن فیلم میگفت.
آنا: وای خداا!.....خییلی خفن بود! من سرجام میخکوب شده
بودم! واقعا فیلمش باحال بود مخصوصاً اون صحنه ایش که زنه
داشت روی ماشین با ترمیناتور مبارزه میکرد!.....
کلارا هم داشت ریز ریز به دوستش که داشت عین یه بچه ی8
ساله که انگار برای اولین بار تو عمرش رفته شهر بازی؛ رفتار
میکرد، میخندید.
بالاخره بعد از حدوداً یک ربع به پارک رسیدن. آنا ماشینشو کنار
خیابون؛ جلوی ورودیه پارک، پارک کرد.
از زبون کلارا:
دقیقا عین جنگل بود!....البته خب بایدم باشه چون اسمش روشه
(پارک جنگلی)....ولی بازم خیلی قشنگ بود!....رفتیم از یه پل
که روی یه رود وسط پارک بود، رد بشیم. تخته های پل خیلی قدیمی بود....واسه همین یه جا پام گرفت به تخته ها و افتادم به
جلو روی پل....خوشبختانه عرض پل زیاد بود و نیوفتادم توی
رود!....مچ پام بدجور درد گرفت....آنا شوکه شده بود و تا رفت
به خودش تکون بده...دیدم یه پسر جوون با یه سوییشرت
مشکی؛ یه کلاه کپ مشکی و یه شلوار جین تنش بود، و
همونطور که زانو زده بود دست راستشو به طرفم دراز کرد. هنوز
تو شوک بودم و با خودم میگفتم (این از کجا پیداش شد؟!) که با
صداش به خودم اومدم:
پسر: حالت خوبه؟
(نمیدونم چرا ولی دستپاچه شده بودم!)
کلارا: آ..آ..آره من خوبم،...ممنون.
پسر: خواش میکنم. دفعه بعد بیشتر مراقب باش!
(واقعا باورم نمیشه!.....منکه اصلاً به پسرا محل خر هم
نمیدم!...الان محو چهره این پسر شدم و موقع حرف زدن هول
میشم!.....من چم شده؟!)
کلارا: باشه حتما.
(دستشو به طرفم دراز کرد)
پسر: اسم من دنیلِ...و شما؟
(چرا قلبم داره تند میزنه؟!.....خدایا من چم شده؟!.....دستمو به
طرفش دراز کردم و دستشو گرفتم)
کلارا: کلارا هستم...خوشبختم.
(اون پسر که حالا معلوم شد اسمش دنیل هستش گفت)
دنیل: همچنین.
(محوش شده بودم!....اون خیلی زیبا بود!)
دنیل: خب...من باید برم...امیدوارم دوباره ببینمت!
(نهههه!....آخه چرا انقدر زود این حس خوب تموم شد!...صبر
کن ببینم....حس خوب؟!.....از کی تاحالا یه ملاقات اتفاقی با یه
پسر فوق العاده زیبا وخوشتیپ برای من شده حس خوب؟!)
کلارا: آ..آ..باشه!...(زیر لب گفتم) منم امیدوارم.
دنیل: خب پس...فعلاً.
کلارا: خداحافظ.
(اما همین که سه متر از ما فاصله گرفت برگشت و گفت)
دنیل: کلارا!
(برگشتم و گفتم)
کلارا: بله؟
دنیل: همیشه سعی کن تصمیم درست رو انتخاب کنی!...اینو
یادت باشه.
(تعجب کرده بودم و نمیدونستم چی بگم که دیدم دست تکون
داد و رفت....همینجور به مسیر رفتنش نگاه میکردم و تو فکر
بودم....منظورش چی بود؟....چرا اون حرفو زد؟......تو همین فکرا
بودم که یهو با جیغ از سر ذوق آنا از افکارم بیرون اومدم و
متوجه حضورش شدم)
آنا: واو!...دختر تو از کی تا حالا انقدر با پسرا گرم میگیری؟!...
زود باش بگو ببینم!....ازش خوشت اومد؟!....چرا وقتی برگشت
رفتی تو فکر؟!....
(چشم غره ای بهش رفتم و به راه رفتن ادامه دادم اونم هیجان
زده به سوالات پشت سر همش ادامه میداد....بالاخره جوابشو
دادم و گفتم)
کلارا: خب.....نمیدونم یه حس عجیبی بهم دست داد...گیج
شدم....و واسه این وقتی برگشت طرفم تو فکر رفتم
چون.....حرفش غیرعادی بود!
آنا: هومممم....حالا که فکرشو میکنم میبینم راست میگی حرفش
غیرعادی بود.
چشمامو تاب دادم و سعی کردم که دیگه به اون پسر جذاب فکر
نکنم....البته فعلاً!
.
.
.
بالاخره بعد از کلی پیاده روی توی پارک و بالا رفتن از سربالایی
به یه قسمتی از پارک رسیدیم که از اونجا قشنگ غروب خورشید معلوم بود....و وقتی توقف کردیم من یه کش مو از تو
جیب شلوارم درآوردم و موهامو دم اسبی بستم. همونجا وایساده
بودم و داشتم غروب خورشیدو تماشا میکردم....و یه حس
عجیبی منو احاطه کرده بود!.....احساس میکردم تمام دنیا توی
دستای منه!.....یه حس شرور بودن.....و برای لحظه ای افکار
پلیدانه به ذهنم خطور کرد.
.
.
.
.
از زبون دنیل:
بعد از اینکه مطمئن شدم کسی اون دور و بر نیست به ظاهر
اصلیم برگشتم و گوی سحرآمیز رو تکون دادم و انداختم، و
سریع از دروازه عبور کردم...
*دوستان نظر در مورد داستان فراموش نشهه!😉*
بعدازظهر یه بند داشت درموردش حرف میزد!...
تو راه آنا همونطور که داشت رانندگی میکرد؛ با هیجان داشت
نظرشو در مورد صحنه های اکشن فیلم میگفت.
آنا: وای خداا!.....خییلی خفن بود! من سرجام میخکوب شده
بودم! واقعا فیلمش باحال بود مخصوصاً اون صحنه ایش که زنه
داشت روی ماشین با ترمیناتور مبارزه میکرد!.....
کلارا هم داشت ریز ریز به دوستش که داشت عین یه بچه ی8
ساله که انگار برای اولین بار تو عمرش رفته شهر بازی؛ رفتار
میکرد، میخندید.
بالاخره بعد از حدوداً یک ربع به پارک رسیدن. آنا ماشینشو کنار
خیابون؛ جلوی ورودیه پارک، پارک کرد.
از زبون کلارا:
دقیقا عین جنگل بود!....البته خب بایدم باشه چون اسمش روشه
(پارک جنگلی)....ولی بازم خیلی قشنگ بود!....رفتیم از یه پل
که روی یه رود وسط پارک بود، رد بشیم. تخته های پل خیلی قدیمی بود....واسه همین یه جا پام گرفت به تخته ها و افتادم به
جلو روی پل....خوشبختانه عرض پل زیاد بود و نیوفتادم توی
رود!....مچ پام بدجور درد گرفت....آنا شوکه شده بود و تا رفت
به خودش تکون بده...دیدم یه پسر جوون با یه سوییشرت
مشکی؛ یه کلاه کپ مشکی و یه شلوار جین تنش بود، و
همونطور که زانو زده بود دست راستشو به طرفم دراز کرد. هنوز
تو شوک بودم و با خودم میگفتم (این از کجا پیداش شد؟!) که با
صداش به خودم اومدم:
پسر: حالت خوبه؟
(نمیدونم چرا ولی دستپاچه شده بودم!)
کلارا: آ..آ..آره من خوبم،...ممنون.
پسر: خواش میکنم. دفعه بعد بیشتر مراقب باش!
(واقعا باورم نمیشه!.....منکه اصلاً به پسرا محل خر هم
نمیدم!...الان محو چهره این پسر شدم و موقع حرف زدن هول
میشم!.....من چم شده؟!)
کلارا: باشه حتما.
(دستشو به طرفم دراز کرد)
پسر: اسم من دنیلِ...و شما؟
(چرا قلبم داره تند میزنه؟!.....خدایا من چم شده؟!.....دستمو به
طرفش دراز کردم و دستشو گرفتم)
کلارا: کلارا هستم...خوشبختم.
(اون پسر که حالا معلوم شد اسمش دنیل هستش گفت)
دنیل: همچنین.
(محوش شده بودم!....اون خیلی زیبا بود!)
دنیل: خب...من باید برم...امیدوارم دوباره ببینمت!
(نهههه!....آخه چرا انقدر زود این حس خوب تموم شد!...صبر
کن ببینم....حس خوب؟!.....از کی تاحالا یه ملاقات اتفاقی با یه
پسر فوق العاده زیبا وخوشتیپ برای من شده حس خوب؟!)
کلارا: آ..آ..باشه!...(زیر لب گفتم) منم امیدوارم.
دنیل: خب پس...فعلاً.
کلارا: خداحافظ.
(اما همین که سه متر از ما فاصله گرفت برگشت و گفت)
دنیل: کلارا!
(برگشتم و گفتم)
کلارا: بله؟
دنیل: همیشه سعی کن تصمیم درست رو انتخاب کنی!...اینو
یادت باشه.
(تعجب کرده بودم و نمیدونستم چی بگم که دیدم دست تکون
داد و رفت....همینجور به مسیر رفتنش نگاه میکردم و تو فکر
بودم....منظورش چی بود؟....چرا اون حرفو زد؟......تو همین فکرا
بودم که یهو با جیغ از سر ذوق آنا از افکارم بیرون اومدم و
متوجه حضورش شدم)
آنا: واو!...دختر تو از کی تا حالا انقدر با پسرا گرم میگیری؟!...
زود باش بگو ببینم!....ازش خوشت اومد؟!....چرا وقتی برگشت
رفتی تو فکر؟!....
(چشم غره ای بهش رفتم و به راه رفتن ادامه دادم اونم هیجان
زده به سوالات پشت سر همش ادامه میداد....بالاخره جوابشو
دادم و گفتم)
کلارا: خب.....نمیدونم یه حس عجیبی بهم دست داد...گیج
شدم....و واسه این وقتی برگشت طرفم تو فکر رفتم
چون.....حرفش غیرعادی بود!
آنا: هومممم....حالا که فکرشو میکنم میبینم راست میگی حرفش
غیرعادی بود.
چشمامو تاب دادم و سعی کردم که دیگه به اون پسر جذاب فکر
نکنم....البته فعلاً!
.
.
.
بالاخره بعد از کلی پیاده روی توی پارک و بالا رفتن از سربالایی
به یه قسمتی از پارک رسیدیم که از اونجا قشنگ غروب خورشید معلوم بود....و وقتی توقف کردیم من یه کش مو از تو
جیب شلوارم درآوردم و موهامو دم اسبی بستم. همونجا وایساده
بودم و داشتم غروب خورشیدو تماشا میکردم....و یه حس
عجیبی منو احاطه کرده بود!.....احساس میکردم تمام دنیا توی
دستای منه!.....یه حس شرور بودن.....و برای لحظه ای افکار
پلیدانه به ذهنم خطور کرد.
.
.
.
.
از زبون دنیل:
بعد از اینکه مطمئن شدم کسی اون دور و بر نیست به ظاهر
اصلیم برگشتم و گوی سحرآمیز رو تکون دادم و انداختم، و
سریع از دروازه عبور کردم...
*دوستان نظر در مورد داستان فراموش نشهه!😉*
- ۵.۵k
- ۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط