"اسم رمز 🔪"
قسمت دوم
به محض این که رفتم داخل مدرسه، قلبم هنوز تند میزد. به اطراف نگاه کردم، انگار هیچکس از چیزی خبر نداشت. بقیه بچه ها طبق معمول در حیاط مدرسه مشغول حرف زدن و خندیدن بودن. ولی من؟ من هنوز تصویر اون مرد که توی کوچه غرق خون و اون ستا مرد خطرناک رو توی ذهنم مرور می کردم.
با عجله خودم را به کلاس رسوندم و روی صندلیم نشستم. دوست صمیمیام، ناتسو، به من نگاه کرد و گفت: «کیمیکو، چی شده؟ چرا رنگت پریده؟»
لبم را گاز گرفتم. میتوانستم به او بگویم؟ نه، این قضیه زیادی خطرناکه. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «چیز مهمی نیست، فقط توی راه نزدیک بود تصادف کنم.»
ناتسو اخم کرد: «مطمئنی؟ آخه انگار ترسیدی!»
با زور لبخندی زدم و سعی کردم وانمود کنم که همه چیز عادیه، ولی در حقیقت این اصلا عادی نیست. امتحان ریاضی شروع شد، اما ذهنم یک لحظه هم آروم نگرفت. مدام به اون اسم رمز فکر میکردم: A76. یعنی چه معنیای داره؟ اون مردا کی بودن؟ چرا اون مرد رو کشتن؟
بعد از امتحان، تصمیم گرفتم اطلاعات بیشتری پیدا کنم. به گوشیم نگاهی انداختم و شروع به جستجو درباره "A76" کردم. اما چیز خاصی پیدا نکردم. ناامید گوشی را خاموش کردم و به سمت حیاط مدرسه رفتم. اما ناگهان احساس کردم کسی منو نگاه میکنه. آهسته سرم را چرخاندم و...
یک مرد با کت مشکی و عینک دودی کنار در ورودی مدرسه ایستاده بود. چهرهاش را نمیتوانستم کامل ببینم، ولی حس بدی نسبت به او داشتم. او مستقیماً به من خیره شده بود. انگار منتظر بود که من بیرون بروم.
دلم هری ریخت. یعنی ممکن بود آنها فهمیده باشن که من آن صحنه رو دیدم؟! باید کاری کنم. سریع به سمت ناتسو برگشتم و گفتم: «هی، میشه امروز باهات بیام خونتون؟»
ناتسو لبخند زد و گفت: «البته! ولی چی شده؟»
سرم را تکان دادم: «بعداً بهت میگم.»
حالا فقط باید از مدرسه برم بیرون، بدون این که اون مرد دنبالم بیاد...
اما هنوز از مدرسه بیرون نرفته بودم که صدای بلندی از راهرو شنیدم. با وحشت برگشتم و دیدم دو مرد با لباسهای تیره و موهای بنفش و مشکی، درست همانهایی که تو کوچه دیده بودم، اومدن داخل مدرسه. به اونا نگاهی سریع به اطراف انداختن و بعد یکی از اونا چیزی در گوشیاش گفت.
وحشت سراسر وجودم رو گرفت. نمیدونستم چه کار کنم. اگر من را پیدا میکردند، چه بلایی سرم میاد؟ به ناتسو نگاه کردم که هنوز چیزی از ماجرا نمیدونست. ناگهان مردی که موهای بنفش داشت، مستقیم به سمتم نگاه کرد. قلبم از حرکت ایستاد. آنها آمده بودن دنبال من!
سریع دست ناتسو را گرفتم و او را به سمت راهروی پشتی کشیدم. ناتسو با تعجب گفت: «هی، چی کار میکنی؟!»
زیر لب گفتم: «فقط راه بیا، بعداً توضیح میدم!»
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.