پارت

پارت۶۵

به ادامه ی بحثشون گوش ندادم و از پله ها بالا رفتم.طبقه ی بالا سه تا اتاق داشت.اولین اتاقو انتخاب کردم و رفتم تو.وسایلش کامل بود و بیشترین رنگی که ازش استفاده شده بود آبی بود.
درو بستم و روی تخت نشستم.نگاهی به اطراف اتاق انداختم.یکی از لباسایی که آورده بودمو پوشیدم و رفتم پایین.
آرمان روی یکی از مبلا نشسته بود و فنجون قهوه ای هم دستش بود.روبروش نشستم و گفتم
_خیلی نمیای اینجا نه؟
فنجونشو روی میز گذاشت و فنجون دیگه ای رو برای من پر کرد.گفت
_خونه ای که توی شهر دارم برای اینه که کسی بهم شک نکنه...ولی اینجا جاییه که به دنیا اومدم...
دهن باز کردم که از خونوادش بپرسم اما یادم افتاد دفعه ی قبل که پرسیدم خیلی بهم ریخت.پس چیزی نگفتم...
آرمان و میلاد ناهارو توی حیاط درست کردن و من مشغول خوندن کتابایی که توی قفسه بودن شدم.سعی میکردم وردای بیشتریو یاد بگیرم و روی مبارزم کار کنم.ولی گردنبند...حتی نمیتونستم حدس بزنم چطور پیداشون کنم.من فقط توی خواب دیدمشون...
ناهارو خوردیم و تا شب هر کس به اتاق خودش رفت تا استراحت کنه.زخما و کبودیای میلاد رو با جادو بهتر کردم.
روی تاب توی حیاط نشسته بودم و خیره به ماه کامل آسمون بودم.آروم پامو تکون میدادم و نسیمی که به صورتم میخورد حالمو خوب میکرد.
_بهتری؟
آرمان کنارم نشست و اونم به ماه نگاه میکرد.
_بهترم...
چند لحظه بعد گفتم
_قضیه اون گردنبندا چیه؟چرا انقدر دنبالشن؟
تکیشو به پشتی تاب داد و بدون اینکه نگاهشو از ماه بگیره گفت
_اون گردنبندا از هزاران سال پیش در حد یه افسانه بودن.یه افسانه که میگفت تمام جادوی روشن و جادوی تاریک توی اون گردنبندای خورشید و ماه محفوظ میشه.کسی که جادو رو به اون گردنبندا منتقل میکنه یه دورگست...یعنی تو...
ادامه داد؛
_یکی از دلایل اینکه اون قرارداد بین ادما و شکارچیا و جادوگرا بسته شد همین بود.اینکه اون دورگه هیچ وقت متولد نشه.
سرمو پایین انداختم.حس خوبی نداشتم.آروم گفتم
_پس من یه اشتباه توی تاریخم نه؟
نگاهم کرد و گفت
_نه منظورم این نبود.قدرت اون گردنبندا انقدر زیاده که اگه دست یه ادم اشتباه بیفته هرکاری میتونه بکنه.ولی تو اشتباه نیستی.
نگاهش کردم.با صدای آرومی گفت
_انقدر پاکی که گردنبند فقط پیش تو ظاهر شده...
چشمامو پایین انداختم و لبخند زدم.چیزی نگفتم و دستامو به هم گره کردم.بلند شدم و گفتم
_هوا سرد شد.من میرم تو.شب بخیر.
لبخندی زد و گفت
_شب بخیر...
رفتم داخل خونه و وقتی به عقب نگاه کردم هنوز اونجا نشسته بود.
میلاد هم توی اتاقش بود.
خودمو روی تخت انداختم و به سقف خیره شدم.گوشیمو از روی میز کنار تختم برداشتم و پیامی به مامانم دادم.بلند شدم و توی اتاق سرک کشیدم.همه ی کشو ها کمدا خالی بود.کولمو توی کمد گذاشتم و با بستن در متوجه چیزی شدم که افتاد پایین.
یه عکس بود.عکس یه دختر...
دیدگاه ها (۲۷)

پارت۶۶عکسو برداشتم.یه دختر با موهای مشکی و چشمای آبی.خیلی زی...

آرزو در رمان ماه خاموش

پارت۶۴***نوشین***میلاد کولشو برداشت و به خونوادش گفت که یه م...

رمانی ماورای تخیل و جادو💛 💙 ماه خاموش@feltro❤ ❤

ازدواج از روی اجبار۲ ادامه پارت۱۲

و....ویو جونگکوک رسیدیم عمارت بدون اینکه توجه بهش کنم رفتم ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط