پارت دوم وقتی دشمنش بودی ولی عاشقش شدی
پارت دوم وقتی دشمنش بودی ولی عاشقش شدی
سوگند : بعدش رفتم پیش بادیگاردا و بهشون گفتم برن زیر زمین یکم جونگکوک و شکنجه کنن و ازش حرف بکشن
بادیگاردا : باش الان میریم
)) پرش زمانی نیم ساعت بعد ))
بادیگاردا : بهتره بریم رفتیم تو اتاق شکنجه و رفتیم جلوی پسره
جونگکوک : چی از جونم میخواید
بادیگاردا : ما اطلاعات شخصیتو میخوایم
جونگکوک : من هیچوقت نمیگم بهتون اطلاعات شخصیه خودمو
بادیگاردا : خودت خواستی
جونگکوک : هرکاری میخواید بکنید من بمیرم هم بهتون نمیگم
باران و سوگند : خیلی صدا از اتاق شکنجه میاد بریم ببینیم چیه
سوگند : اوکی
باران : رفتیم پایین و دیدم بادیگاردا دارن از جونگکوک حرف میکشن و جونگکوکم جواب نمیده و دارن شکنجش میدن
باران : برید کنار
بادیگاردا : چشم خانم
باران : بعد از اینکه بادیگاردا رفتن کنار رفتم سمت جونگکوک و یه سیلی خیلی محکم بهش زدم جوری که کل صورتش کبود شد
جونگکوک : چی از جونم میخوای باران ولم کن
باران : نخیر نمیشه تا حرف نزنی نمیری حالا حرف بزن بگو چیکاره ای پدر مادرت کجان زن و بچه داری
جونگکوک : به تو چه خوبه من از تو بپرسم خوشت میاد
باران : اون روی سگم و بالا نیار
جونگکوک : بیارم چی میشه
باران : زیادی داری حرف میزنی رفتم و نازک ترین شلاقمو اوردم و بهش گفتم بشماره
جونگکوک : ۱۰۰ ۲۰۰ ۳۰۰ و بعد ۳۰۰ سیاهی اومد سراغم و بیهوش شدم
باران : دیدم بیهوش شد واییییییییییی من چیکار کردم چرا اینطوری شد من عصبی میشم دست خودم نیست و دیدم بیهوشه کلی خون داره ازش میره دلم سوخت اخه منو دلسوزی و بعدش دستاشو باز کردم و تن بی جونش و گرفتم و بردم تو اتاق و به دکتر شخصیم شوگا زنگ زدم .............
شرطا :
لایک : ۵
کامنت : ۳
سوگند : بعدش رفتم پیش بادیگاردا و بهشون گفتم برن زیر زمین یکم جونگکوک و شکنجه کنن و ازش حرف بکشن
بادیگاردا : باش الان میریم
)) پرش زمانی نیم ساعت بعد ))
بادیگاردا : بهتره بریم رفتیم تو اتاق شکنجه و رفتیم جلوی پسره
جونگکوک : چی از جونم میخواید
بادیگاردا : ما اطلاعات شخصیتو میخوایم
جونگکوک : من هیچوقت نمیگم بهتون اطلاعات شخصیه خودمو
بادیگاردا : خودت خواستی
جونگکوک : هرکاری میخواید بکنید من بمیرم هم بهتون نمیگم
باران و سوگند : خیلی صدا از اتاق شکنجه میاد بریم ببینیم چیه
سوگند : اوکی
باران : رفتیم پایین و دیدم بادیگاردا دارن از جونگکوک حرف میکشن و جونگکوکم جواب نمیده و دارن شکنجش میدن
باران : برید کنار
بادیگاردا : چشم خانم
باران : بعد از اینکه بادیگاردا رفتن کنار رفتم سمت جونگکوک و یه سیلی خیلی محکم بهش زدم جوری که کل صورتش کبود شد
جونگکوک : چی از جونم میخوای باران ولم کن
باران : نخیر نمیشه تا حرف نزنی نمیری حالا حرف بزن بگو چیکاره ای پدر مادرت کجان زن و بچه داری
جونگکوک : به تو چه خوبه من از تو بپرسم خوشت میاد
باران : اون روی سگم و بالا نیار
جونگکوک : بیارم چی میشه
باران : زیادی داری حرف میزنی رفتم و نازک ترین شلاقمو اوردم و بهش گفتم بشماره
جونگکوک : ۱۰۰ ۲۰۰ ۳۰۰ و بعد ۳۰۰ سیاهی اومد سراغم و بیهوش شدم
باران : دیدم بیهوش شد واییییییییییی من چیکار کردم چرا اینطوری شد من عصبی میشم دست خودم نیست و دیدم بیهوشه کلی خون داره ازش میره دلم سوخت اخه منو دلسوزی و بعدش دستاشو باز کردم و تن بی جونش و گرفتم و بردم تو اتاق و به دکتر شخصیم شوگا زنگ زدم .............
شرطا :
لایک : ۵
کامنت : ۳
۳.۸k
۰۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.