لطفا بهم توجه کن! part 15(گزارش کردن پاک شد دوباره گذاشتم)
پسر لبخندی از روی ناباوری زد، چشماش خوشحال بود و از شوق کمی چشمش تر شد
با قیافه عجیب و خوشحالی به صورت زیبا و اروم همسرش نگاه میکرد
چطور تا الان متوجه نشده بود که همیشه مثل کوه پشتشه؟اون قبلا هم به این نتیجه رسیده بود که پای حرفی که بزنه میمونه اما بازم بهش توحهی نکرده بود و باعث اذیت خودش شده بود
دختر دستشو توی موهای پسرک برد
+تو که منو بردی لب مرگ از ترس پسر کوچولو! حالا فهمیدی چقدر برام مهمی و بینتون فرق نمیزارم؟(لبخند)
هنوز داشت به همسرش نگاه میکرد، با شنیدن حرفاش ارامش گرفته بود احساس امنیت و امیدواری بیشتری میکرد
مامان کوچولو قصه ما تونست به همسرش نشون بده که بهش اهمیت میده و هیچوقت نادیدش نمیگیره، بخاطر اون سعی میکنه عوض شه تا وضعیت رو بهتر کنه
مرد قصه ما دیگه احساس تنهایی نمیکرد حس بدی درونش نداشت که بخواد آزارش بده
پسر خجالت کشید و سرش رو پایین انداخت و لبخندی زد، تا الان از غم گریه میکرد ولی حالا از خوحشالی پروانه های قلبش اروم قرار نداشتن و میخواست از شوق گریه کنه!
نمیدونست چی باید بگه، که دخترک دست به سینه و از خودراضی با کمی شیطنت گفت
+ حالا بیا بغلم ببینم, من از تو ناراحتم!
نزدیک تر رفت همسرش رو در اغوش کرفت و سرش رو روی سینش گذاشت، خیلی خوشحال بود.
خوشحال بود که یه فرصت دیگه داره تا همه چیز درست بشه خوشحال بود که کنارش بودی
اینبار تصمیمشو گرفته بود، دریغ نمیکرد و همه چیز رو به همسرش میگفت
+من ازت ناراحتم یونگ، تو اینهمه بغل به من بدهکار بودی، اینهمه غم داشتی و نگفتی؟از این به بعد باید بیشتر حواسم باشه پ هرچندوقت یه بار از زیر زبونت همه چیزو بیرون بکشم(کمی خندید)
با قیافه عجیب و خوشحالی به صورت زیبا و اروم همسرش نگاه میکرد
چطور تا الان متوجه نشده بود که همیشه مثل کوه پشتشه؟اون قبلا هم به این نتیجه رسیده بود که پای حرفی که بزنه میمونه اما بازم بهش توحهی نکرده بود و باعث اذیت خودش شده بود
دختر دستشو توی موهای پسرک برد
+تو که منو بردی لب مرگ از ترس پسر کوچولو! حالا فهمیدی چقدر برام مهمی و بینتون فرق نمیزارم؟(لبخند)
هنوز داشت به همسرش نگاه میکرد، با شنیدن حرفاش ارامش گرفته بود احساس امنیت و امیدواری بیشتری میکرد
مامان کوچولو قصه ما تونست به همسرش نشون بده که بهش اهمیت میده و هیچوقت نادیدش نمیگیره، بخاطر اون سعی میکنه عوض شه تا وضعیت رو بهتر کنه
مرد قصه ما دیگه احساس تنهایی نمیکرد حس بدی درونش نداشت که بخواد آزارش بده
پسر خجالت کشید و سرش رو پایین انداخت و لبخندی زد، تا الان از غم گریه میکرد ولی حالا از خوحشالی پروانه های قلبش اروم قرار نداشتن و میخواست از شوق گریه کنه!
نمیدونست چی باید بگه، که دخترک دست به سینه و از خودراضی با کمی شیطنت گفت
+ حالا بیا بغلم ببینم, من از تو ناراحتم!
نزدیک تر رفت همسرش رو در اغوش کرفت و سرش رو روی سینش گذاشت، خیلی خوشحال بود.
خوشحال بود که یه فرصت دیگه داره تا همه چیز درست بشه خوشحال بود که کنارش بودی
اینبار تصمیمشو گرفته بود، دریغ نمیکرد و همه چیز رو به همسرش میگفت
+من ازت ناراحتم یونگ، تو اینهمه بغل به من بدهکار بودی، اینهمه غم داشتی و نگفتی؟از این به بعد باید بیشتر حواسم باشه پ هرچندوقت یه بار از زیر زبونت همه چیزو بیرون بکشم(کمی خندید)
۲۰.۶k
۰۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.