رمان تاوان دروغ
رمان تاوان دروغ
#پارت_چهارم
روزا میگذره و اتفاق خاصی نمیوفته . چت هام با طاها و دانیال کمتر شده . ولی هنوز باهاشون حرف میزنم. دانیال دنبال اینه که عکسمو ببینه اما نمیزارم و هرچی میگم مامان بابام دعوام میکنن بدبخت میشیم و اینا بازم حرف خودشو میزنه. خیلی پیگیر قضیه عرفانم. معمولا هر روز میبینمش ولی خبر جدیدی نیست. تا اینکه یه روز....
راه افتادم برم باشگاه . دیدم که عرفان کاری باهام نداره برای همینم نمیترسیدم که تنها برم باشگاه. مثلا کلاس ۹ هستما.
رسیدم جلوی در باشگاه . نیلوفرم با من رسید. که یهو اونور خیابون عرفانو دیدم. گفتم با من که کاری نداره . اصن نمیدونه که من میرم باشگاه اونم اینجا. دلمو با حرفام خوش کردم. یهو دیدم داره میاد به سمت منو نیلو . به نیلو گفتم :
_نیلو برو تو منم میام. شاید این باز میخواد زرت و پرت کنه تو بری بهتره.
_خو خواهر من دوستی گفتن چیزی گفتن بزا منم وایمسم دوتایی جوابشو میدیم.
_نه عزیز دلم گفتم که شما برو منم میام .
_ باش پس تو هم زود بیا دیگه سنسی تمرین اضافه بهت نده .
_چشم شما بگو نازنین پایینه الان میاد بالا.
_اوکی پس منتظرم
خب بلاخره نیلوفر رفت. بعدشم مگه من دختر ۵ سالم که یکی باید باهام وایسه. حالا خوبه کمربند قهوه ای کاراتم. پس میتونم از خودم دفاع کنم. عرفان اومد پیش من.
عرفان : سلام خانوم خانوما
_اوهوع تو اینجا چه غلطی میکنی؟
_سلام عرض کردم.
_علیک
_با همه اینجوری حرف میزنی؟ اگه اینجوریه که خیلی پررویی خانوم.
_ نه فقط با پسرای کنه ای مثل شما. حالا بگو اینجا چه غلطی میکنی.
_اومدم شمارو ببینم دیگه .
_ باع چه حرفا . حالا چرا منو میخوای ببینی؟
_یسری حرفا داشتم که میخواستم بهت بگم.
_ببین اقا اونشبم یه اتفاق کوچیک بود که افتاد . ما و شما هم هیچ حرفی با هم نداریم. فهمیدی؟
_تو حرف نداری من که دارم.
_اولن تو که نه شما بعدشم تو ادم عاقل نمیگی من الان باشگاه دارم دیرم میشه ؟ ادم اینقد خر؟ فکر کردی من وقت کلاسم که از تو مهمتره رو بزارم پای تو؟
_ نه میخواستم بهت بگم که ما از خیلی وقت پیش همدیگرو میشناختیم. فقط اومدم تا یه زمان و مکان معینی انتخاب کنیم تا باهم حرف بزنیم.
_مثل اینکه شما فکر نمیکنی ما یه پدر و مادریم داریم. تو محرم نامحرم سرت نمیشه من که سرم میشه.
_اتفاقا منم سرم میشه فقط یه زمان و ماکن بگو تا باهم حرف بزنیم.
از بس اصرار کرد که دیگه با عصبانیت گفتم :
فردا ساعت ۵ بابام ماموریته مامانم مهمونی با خالم بیا جلوی کوچمون. همون کوچه که اونروز وایساده بودی.
و زود دویدم توی باشگاه تا کلاسم دیر نشه...
#پارت_چهارم
روزا میگذره و اتفاق خاصی نمیوفته . چت هام با طاها و دانیال کمتر شده . ولی هنوز باهاشون حرف میزنم. دانیال دنبال اینه که عکسمو ببینه اما نمیزارم و هرچی میگم مامان بابام دعوام میکنن بدبخت میشیم و اینا بازم حرف خودشو میزنه. خیلی پیگیر قضیه عرفانم. معمولا هر روز میبینمش ولی خبر جدیدی نیست. تا اینکه یه روز....
راه افتادم برم باشگاه . دیدم که عرفان کاری باهام نداره برای همینم نمیترسیدم که تنها برم باشگاه. مثلا کلاس ۹ هستما.
رسیدم جلوی در باشگاه . نیلوفرم با من رسید. که یهو اونور خیابون عرفانو دیدم. گفتم با من که کاری نداره . اصن نمیدونه که من میرم باشگاه اونم اینجا. دلمو با حرفام خوش کردم. یهو دیدم داره میاد به سمت منو نیلو . به نیلو گفتم :
_نیلو برو تو منم میام. شاید این باز میخواد زرت و پرت کنه تو بری بهتره.
_خو خواهر من دوستی گفتن چیزی گفتن بزا منم وایمسم دوتایی جوابشو میدیم.
_نه عزیز دلم گفتم که شما برو منم میام .
_ باش پس تو هم زود بیا دیگه سنسی تمرین اضافه بهت نده .
_چشم شما بگو نازنین پایینه الان میاد بالا.
_اوکی پس منتظرم
خب بلاخره نیلوفر رفت. بعدشم مگه من دختر ۵ سالم که یکی باید باهام وایسه. حالا خوبه کمربند قهوه ای کاراتم. پس میتونم از خودم دفاع کنم. عرفان اومد پیش من.
عرفان : سلام خانوم خانوما
_اوهوع تو اینجا چه غلطی میکنی؟
_سلام عرض کردم.
_علیک
_با همه اینجوری حرف میزنی؟ اگه اینجوریه که خیلی پررویی خانوم.
_ نه فقط با پسرای کنه ای مثل شما. حالا بگو اینجا چه غلطی میکنی.
_اومدم شمارو ببینم دیگه .
_ باع چه حرفا . حالا چرا منو میخوای ببینی؟
_یسری حرفا داشتم که میخواستم بهت بگم.
_ببین اقا اونشبم یه اتفاق کوچیک بود که افتاد . ما و شما هم هیچ حرفی با هم نداریم. فهمیدی؟
_تو حرف نداری من که دارم.
_اولن تو که نه شما بعدشم تو ادم عاقل نمیگی من الان باشگاه دارم دیرم میشه ؟ ادم اینقد خر؟ فکر کردی من وقت کلاسم که از تو مهمتره رو بزارم پای تو؟
_ نه میخواستم بهت بگم که ما از خیلی وقت پیش همدیگرو میشناختیم. فقط اومدم تا یه زمان و مکان معینی انتخاب کنیم تا باهم حرف بزنیم.
_مثل اینکه شما فکر نمیکنی ما یه پدر و مادریم داریم. تو محرم نامحرم سرت نمیشه من که سرم میشه.
_اتفاقا منم سرم میشه فقط یه زمان و ماکن بگو تا باهم حرف بزنیم.
از بس اصرار کرد که دیگه با عصبانیت گفتم :
فردا ساعت ۵ بابام ماموریته مامانم مهمونی با خالم بیا جلوی کوچمون. همون کوچه که اونروز وایساده بودی.
و زود دویدم توی باشگاه تا کلاسم دیر نشه...
۸۳.۶k
۲۵ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.