رمان تاوان دروغ پارت سوم
رمان تاوان دروغ #پارت_سوم
خداروشکر شب مامانم و خالم هیچی ازمون نپرسیدن و ماام هیچی نگفتیم . چون مطمئن بودم اگه بهشون بگم یه کاری دستمون میدن.
یک روز بعد ...
_سلام عشق داداش
_سلا
_خوبی؟ چرا اینقد توهمی؟
_هیچی نیس داداشم
_من تورو میشناسم دختر
و به دلیل اصرار زیاد داستان دیشبو بش گفتم. حالا داداش ماام غیرتی مگه ول کن بود. به دانیال که گفتم دیه هیچی به زمین و زمان فحش میداد. یکی از پسرخاله هام مثل داداش خاصمه و اسمش مهیاره . داستانو به اونم گفتم و گفت اگه باز دیدیش به من خبر بده.
یه روز که داشتم تنها میرفتم بیرون. سر کوچه عرفانو دیدم داش با گوشیش حرف میزد. واااا خدااا این خره اینجا چه غلطی میکنه؟ این تو محله ما چکار داره؟نکنه مهیار ( پسر خالم ) رو میشناسه؟ اگه رفیقش باشه که دیگ هیچ بدبخت شدم !!!!!
برا همین زود دویدم و رفتم سمت خونه خالم اینا . به دلیل اینکه میخواستم برم باشگاه ( اخه رزمی کارم ) به مهیار زنگ زدم :
_مهیار زود باش ماشینتونو بیار منو برسون باشگاه
_چرا نازی ؟ چیزی شده ؟ مگه جن دیدی ؟
_ بدتر از جنو دیدم
_نگووو ..... بازم اون پسره غلطی ؟؟؟؟؟
_ ارههههه
_ وایس الان زود میام وایس
_باش مرسی
مهیار با قیافه شدیدا عصبانی زد بیرون . به دلیل اینکه خونه هامون یکم بیشتر باهم فاصله نداره و نزدیکیم میتونیم زود بریم خونه همدیگه. عرفان سرش تو گوشی بود و اصن مهیار نمیدید. رفتم پیش مهیار و هرچی گفتم ولش کن ماشین بیار بریم زود برسونم الان دیرم میشه گوشش بدهکار نبود. رفت و یه مشت فحش داد به عرفان . عرفان تعجب کرده بود نمیدونست این پسره کیه و چیه ولی قطعا میدونس من اوردمش چون خیلی خوب میشناختم. بلاخره بعد یه ربع جرو بحث مهیار ماشین اورد و رسوندم باشگاه...
عرفان هم در اینجا یه پسر عاشق و شیطون. در بعضی مواقع مغرور و بعضی اوقات احساساتی . ولی در کل پسر خوبیه . ایشونم ۱۸ سالشونه و تقریبا هم سنمهیار هستن. قیافشونم مثل خودمه چشمهای رنگی و موهای تقریبا روشن. پوستشم سفیده.
مهیار هم پسر خالمه و داداش نیلوفر هستش.منم خیلی به برادری خودم قبولش دارم. ایشونم ۱۸ سالشونه . یه پسر عالی و مهربون که تو دل بروعه . قیافشونم خوبه . موهای تیره و چشم های تقریبا تیره . مثل من و خواهرم که اصلا بهم نرفتیم ایشون و نیلوفرم اصلا بهم نرفتن.
خداروشکر شب مامانم و خالم هیچی ازمون نپرسیدن و ماام هیچی نگفتیم . چون مطمئن بودم اگه بهشون بگم یه کاری دستمون میدن.
یک روز بعد ...
_سلام عشق داداش
_سلا
_خوبی؟ چرا اینقد توهمی؟
_هیچی نیس داداشم
_من تورو میشناسم دختر
و به دلیل اصرار زیاد داستان دیشبو بش گفتم. حالا داداش ماام غیرتی مگه ول کن بود. به دانیال که گفتم دیه هیچی به زمین و زمان فحش میداد. یکی از پسرخاله هام مثل داداش خاصمه و اسمش مهیاره . داستانو به اونم گفتم و گفت اگه باز دیدیش به من خبر بده.
یه روز که داشتم تنها میرفتم بیرون. سر کوچه عرفانو دیدم داش با گوشیش حرف میزد. واااا خدااا این خره اینجا چه غلطی میکنه؟ این تو محله ما چکار داره؟نکنه مهیار ( پسر خالم ) رو میشناسه؟ اگه رفیقش باشه که دیگ هیچ بدبخت شدم !!!!!
برا همین زود دویدم و رفتم سمت خونه خالم اینا . به دلیل اینکه میخواستم برم باشگاه ( اخه رزمی کارم ) به مهیار زنگ زدم :
_مهیار زود باش ماشینتونو بیار منو برسون باشگاه
_چرا نازی ؟ چیزی شده ؟ مگه جن دیدی ؟
_ بدتر از جنو دیدم
_نگووو ..... بازم اون پسره غلطی ؟؟؟؟؟
_ ارههههه
_ وایس الان زود میام وایس
_باش مرسی
مهیار با قیافه شدیدا عصبانی زد بیرون . به دلیل اینکه خونه هامون یکم بیشتر باهم فاصله نداره و نزدیکیم میتونیم زود بریم خونه همدیگه. عرفان سرش تو گوشی بود و اصن مهیار نمیدید. رفتم پیش مهیار و هرچی گفتم ولش کن ماشین بیار بریم زود برسونم الان دیرم میشه گوشش بدهکار نبود. رفت و یه مشت فحش داد به عرفان . عرفان تعجب کرده بود نمیدونست این پسره کیه و چیه ولی قطعا میدونس من اوردمش چون خیلی خوب میشناختم. بلاخره بعد یه ربع جرو بحث مهیار ماشین اورد و رسوندم باشگاه...
عرفان هم در اینجا یه پسر عاشق و شیطون. در بعضی مواقع مغرور و بعضی اوقات احساساتی . ولی در کل پسر خوبیه . ایشونم ۱۸ سالشونه و تقریبا هم سنمهیار هستن. قیافشونم مثل خودمه چشمهای رنگی و موهای تقریبا روشن. پوستشم سفیده.
مهیار هم پسر خالمه و داداش نیلوفر هستش.منم خیلی به برادری خودم قبولش دارم. ایشونم ۱۸ سالشونه . یه پسر عالی و مهربون که تو دل بروعه . قیافشونم خوبه . موهای تیره و چشم های تقریبا تیره . مثل من و خواهرم که اصلا بهم نرفتیم ایشون و نیلوفرم اصلا بهم نرفتن.
۶۲.۶k
۲۵ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.