گل رز من
گل رز من
پارت اول🖤❤️🩷
از زبان امی
یک روز با پدر و مادرم از خونه رفتیم بیرون و توی جنگل رفته بودیم و خانوادم بهم گفتم همینجا بمون ما میایم ولی نیومدند
تا......
امی: .....مامان....بابا...(با گریه)
یهو دو تا چشم دیدم که داشتند نزدیک میشدند قرمز بودند خیلی ترسناک بودند هر لحظه نزدیکتر میشد
امی:جلو نیا.... لطفاً
؟؟؟:کی هستی
امی:من....من...امی هستم
؟؟؟:من هم شدو هستم یک خونآشام
امی:چی نه تو که نمی خوای....
شدو:همینو می خوانم خانم کوچولو
اون نزدیک تر شد و دست هامو محکم گرفت و گردنمو گاز گرفت و خونمو می خورد خیلی درد شدیدی داشت
امی: لطفاً بس کن
شدو:تو با من میای
امی:کجا؟؟؟؟
شدو:هرجا....بیا
امی:نه لطفاً
شدو:مجبوری باید قبول کنی
امی:باشه کجا بریم
شدو:خب به عمارت من
امی:اما..... باشه
من ناچار به اونجا رفتم و وقتی رسیدیم اون اتاقمو بهم نشون داد
شدو:یادت باشه حق فرار نداری و من هر وقت بخوام می توانم خونتو بخورم
امی:بزار برم لطفاً
شدو:نمیشه حالا حرف نزن و همونجا بمون
از زبان شدو
این دختر خیلی زیباعه ولی ولش کن آه باز برادرم
سونیک:سلام
شدو:سلام چی می خوای
سونیک:هیچی چه کسی را توی اون اتاق زندانی کردی
شدو:هرکی
سونیک:واقعا که به یک دختر رحم نکردی اوه بیخیال
شدو:ما خونآشام هستیم سونیک جان و حق نداریم برای هیچ کس دلسوزی کنیم
سونیک:یعنی اگر لازم باشه حتی خون منو هم......
از زبان سونیک
یهو شدو با عصبانیت بازو های منو گرفت
شدو:نه راجبش حرف نزن
سونیک:باشه دیوونه ولم کن
شدو:وای به حالت راجبش دوباره حرف بزنی و گرنه من میدونم و تو
سونیک:باشه....
شدو:خوبه....فعلا
رفتم یواشکی توی اون اتاق و دیدم اون دختر توی اتاق با چشمان اشک آلود نشسته رفتم سمتش و....
ادامه دارد.....
پارت اول🖤❤️🩷
از زبان امی
یک روز با پدر و مادرم از خونه رفتیم بیرون و توی جنگل رفته بودیم و خانوادم بهم گفتم همینجا بمون ما میایم ولی نیومدند
تا......
امی: .....مامان....بابا...(با گریه)
یهو دو تا چشم دیدم که داشتند نزدیک میشدند قرمز بودند خیلی ترسناک بودند هر لحظه نزدیکتر میشد
امی:جلو نیا.... لطفاً
؟؟؟:کی هستی
امی:من....من...امی هستم
؟؟؟:من هم شدو هستم یک خونآشام
امی:چی نه تو که نمی خوای....
شدو:همینو می خوانم خانم کوچولو
اون نزدیک تر شد و دست هامو محکم گرفت و گردنمو گاز گرفت و خونمو می خورد خیلی درد شدیدی داشت
امی: لطفاً بس کن
شدو:تو با من میای
امی:کجا؟؟؟؟
شدو:هرجا....بیا
امی:نه لطفاً
شدو:مجبوری باید قبول کنی
امی:باشه کجا بریم
شدو:خب به عمارت من
امی:اما..... باشه
من ناچار به اونجا رفتم و وقتی رسیدیم اون اتاقمو بهم نشون داد
شدو:یادت باشه حق فرار نداری و من هر وقت بخوام می توانم خونتو بخورم
امی:بزار برم لطفاً
شدو:نمیشه حالا حرف نزن و همونجا بمون
از زبان شدو
این دختر خیلی زیباعه ولی ولش کن آه باز برادرم
سونیک:سلام
شدو:سلام چی می خوای
سونیک:هیچی چه کسی را توی اون اتاق زندانی کردی
شدو:هرکی
سونیک:واقعا که به یک دختر رحم نکردی اوه بیخیال
شدو:ما خونآشام هستیم سونیک جان و حق نداریم برای هیچ کس دلسوزی کنیم
سونیک:یعنی اگر لازم باشه حتی خون منو هم......
از زبان سونیک
یهو شدو با عصبانیت بازو های منو گرفت
شدو:نه راجبش حرف نزن
سونیک:باشه دیوونه ولم کن
شدو:وای به حالت راجبش دوباره حرف بزنی و گرنه من میدونم و تو
سونیک:باشه....
شدو:خوبه....فعلا
رفتم یواشکی توی اون اتاق و دیدم اون دختر توی اتاق با چشمان اشک آلود نشسته رفتم سمتش و....
ادامه دارد.....
- ۱.۵k
- ۱۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط