(صبح روز بعد )
(صبح روز بعد )
دیانا: از خواب پاشدم رفتم پیش نیکا و نیکا گف امروز قراره بریم کوهنوردی و منم رفتم که لباس بپوشم..... بعد از اینکه لباسامو پوشیدم رفتم صبحانه خوردیمو حرکت کردیم و خداروشکر عسل نبود فقط منو نیکا و متين و پانیذو ممد و ارباب بودیم پانیذ و ممد تو یه ماشین و متين و نیکا هم تو یه ماشین و من بدبختم افتادم تو ماشین ارباب
ارسلان: دیانا تو ماشین من بود ولی داشت از ترس میمرد
دیانا: از ترس ارباب داشتم سکته میکردم خیلی قیافه جدی داشت
ارسلان: خوبی
دیانا: ب...بل...بله
ارسلان: رنگت پریده
دیانا: چیزیم نیس خوبم
ارسلان: زدم کنار و براش آبمیوه خریدم
دیانا: ارباب اومد
ارسلان: بیا بگیر بخور رنگت پریده
دیانا : نه مرسی من نمیخوام
ارسلان: بخورر
دیانا: از خواب پاشدم رفتم پیش نیکا و نیکا گف امروز قراره بریم کوهنوردی و منم رفتم که لباس بپوشم..... بعد از اینکه لباسامو پوشیدم رفتم صبحانه خوردیمو حرکت کردیم و خداروشکر عسل نبود فقط منو نیکا و متين و پانیذو ممد و ارباب بودیم پانیذ و ممد تو یه ماشین و متين و نیکا هم تو یه ماشین و من بدبختم افتادم تو ماشین ارباب
ارسلان: دیانا تو ماشین من بود ولی داشت از ترس میمرد
دیانا: از ترس ارباب داشتم سکته میکردم خیلی قیافه جدی داشت
ارسلان: خوبی
دیانا: ب...بل...بله
ارسلان: رنگت پریده
دیانا: چیزیم نیس خوبم
ارسلان: زدم کنار و براش آبمیوه خریدم
دیانا: ارباب اومد
ارسلان: بیا بگیر بخور رنگت پریده
دیانا : نه مرسی من نمیخوام
ارسلان: بخورر
۱۴.۵k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.