فرصتی نبود

فرصتی نبود .
لحظه اش رسیده بود که باز هم چشم های تو را ببینم و غافل شوم که از تماشای تو، همه غرق تماشای من شده اند. اما هر چه بود هیچ بود و یک هیچ بزرگ در زندگی، مثل یه حفره سیاه همه چیز را می‌بلعد.
فرصتی نبود که دستانت را ببوسم و برای گریز از این تنهایی پر هیاهو، از این دِزیره ی سردرگمی ، زیر گوشت بگویم ؛ دور که از هم باشیم نزدیکتریم .
فرصتی نبود.
لحظه بی انصاف زندگی رسیده بود تا با زمستان ، چمدان رفتنت را ببندی و کوچ کنی و سال را بی بهار کنی.
فرصتی نیست و البته زورمان هم نمیرسد .
زورمان نمیرسد تا زمان را به عقب ببریم تا یکبار دیگر سهم ما از دیدار با عکس هامان، جمله ی "آه یادش بخیر، روزگار ما" نشود .
اما تو اگر فرصت کردی و زورت رسید ، از آینه ها بپرس نام نجات دهنده را و بعد صادق ترین هدایت ها را به آغوش بگیر و در دل شهرِ بغض هایِ فروخورده دانه ی لبخند بکار و عاشق شو و زیر باران مستانه برقص و فراموش نکن که عشق تنها راه نجات ماست و هرگز از یاد نبر که عطش ادامه دادن، دست از سر ما برنمیدارد و جنگیدن، در ما الفتی ابدی دارد و فلسفه ی لذت بردن از رفتن و‌خسته نشدن به ما این شهامت را میدهد تا نگذاریم تَرَکِ روزگارِ ما شکسته شود .
ما و امیدواری ، شما و همه ...

#علی_والی
دیدگاه ها (۰)

عزیزم، بعد از باران‌ها و برف‌ها به من برگرد، به من که هنوز ا...

‌پدربزرگ همیشه می‌گفت: «اگه می‌خوای غصه نخوری، به عقب برنگرد...

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

کنارهم رو پشت بوم دراز کشیده بودیم و داشتیم به ماه و ستاره‌ه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط