+چی مینویسی؟
+چی مینویسی؟
_قصه ی زندگیم و...
+صورتت چرا خیسه؟
_قصه م و با این اشکا مینویسم!
درحقیقت این اشکا و این بغض لنتی همیشه همراهم بودن و میتونن راویای خوبی باشن
شاید دردا عوض شده ؛ شاید دلیل گریه هام عوض شده ولی این اشکای تلخ همونه
گفتم تلخ!... ؛ آره من هیچ وقت از روی شوق گریه نکردم ؛ هیچ موقه اون قد برای چیزی خوشحال نشدم که از روی ذوق زدگی واسش گریه کنم
اما تا دلت بخواد از روی درد خندیدم و وسط خفه کننده ترین بغضی که وسط گلوم گیر کرده بود؛ بجای فریاد زدن قهقهه زدم
من از وقتی یادم میاد تنها بودم!
تا شیش سالگی که برم مدرسه جز زهرا که دختر داییم بود و با اونم همش دعوا میکردیم هیچ دوستِ دیگه ای نداشتم
باورت نمیشه اگه بگم روزِ اولِ مدرسه تو حیاط گم شدم
اون قدر اون روزا برام سنگین بود که به هیچکس نگفتمش اما زنگ تفریحا یه گوشه ی کلاس توی خودم جمع میشدم و بیرون نمیرفتم چون هیچکس و نداشتم رفیقم باشه!
کلی از شبای عمرم و به خاطر آدمایی زار زدم که حتی اندازه ی یه رهگذرِ غریبه هم براشون اهمیت نداشتم ؛ از دنیایِ واقعی و آدمایی که محکم بغلشون کردم بگیر تا دنیایِ مجازی و کیلومتر ها دورتر
من هیچ وقت برای آدمای اطرافم و حتی خودم دوست داشتنی نبودم ؛ حتی به آدمایی که از من متنفرن حق میدم و اینو از صمیم قلب میگم چون خودمم یه همچین حسی نسبت به وجود داشتنم دارم
یه روزایی دلم میخاد از همجا و همه کس فرار کنم برم ی گوشه لب ساحل و برای خودم جیغ بکشم ؛ انقد زیاد که حنجره م پاره شه و تارهای صوتیم و از دست بدم
یه شباییم میرم لب پنجره و مثل مرده های متحرک از بالا به فاصله ی لب پنجره ی اتاقم تا کفِ حیاط زل میزنم و تمام دردام از تو سرم رد میشن
ولی حقیقتش میترسم ؛ از افتادن نه!
از سوال جوابای بعدش ؛ از اینکه جایگاهم تو جهنم بالاتر از اینی که هست باشه و بعدِ رفتنمم مامانم و شاید بابام به جای خالیِ این آدمِ بی خاصیت نگاه کنن و آه بکشن!
وگرنه که ؛ من برم هیشگی تنها نمیشه :)!...
#کاف_علیزاده
14مردادماه1401 | 02:45
_میتواند که تورا سخت زمین گیر کند
درد یک بغض ؛ اگر بین گلو گیر کند
_قصه ی زندگیم و...
+صورتت چرا خیسه؟
_قصه م و با این اشکا مینویسم!
درحقیقت این اشکا و این بغض لنتی همیشه همراهم بودن و میتونن راویای خوبی باشن
شاید دردا عوض شده ؛ شاید دلیل گریه هام عوض شده ولی این اشکای تلخ همونه
گفتم تلخ!... ؛ آره من هیچ وقت از روی شوق گریه نکردم ؛ هیچ موقه اون قد برای چیزی خوشحال نشدم که از روی ذوق زدگی واسش گریه کنم
اما تا دلت بخواد از روی درد خندیدم و وسط خفه کننده ترین بغضی که وسط گلوم گیر کرده بود؛ بجای فریاد زدن قهقهه زدم
من از وقتی یادم میاد تنها بودم!
تا شیش سالگی که برم مدرسه جز زهرا که دختر داییم بود و با اونم همش دعوا میکردیم هیچ دوستِ دیگه ای نداشتم
باورت نمیشه اگه بگم روزِ اولِ مدرسه تو حیاط گم شدم
اون قدر اون روزا برام سنگین بود که به هیچکس نگفتمش اما زنگ تفریحا یه گوشه ی کلاس توی خودم جمع میشدم و بیرون نمیرفتم چون هیچکس و نداشتم رفیقم باشه!
کلی از شبای عمرم و به خاطر آدمایی زار زدم که حتی اندازه ی یه رهگذرِ غریبه هم براشون اهمیت نداشتم ؛ از دنیایِ واقعی و آدمایی که محکم بغلشون کردم بگیر تا دنیایِ مجازی و کیلومتر ها دورتر
من هیچ وقت برای آدمای اطرافم و حتی خودم دوست داشتنی نبودم ؛ حتی به آدمایی که از من متنفرن حق میدم و اینو از صمیم قلب میگم چون خودمم یه همچین حسی نسبت به وجود داشتنم دارم
یه روزایی دلم میخاد از همجا و همه کس فرار کنم برم ی گوشه لب ساحل و برای خودم جیغ بکشم ؛ انقد زیاد که حنجره م پاره شه و تارهای صوتیم و از دست بدم
یه شباییم میرم لب پنجره و مثل مرده های متحرک از بالا به فاصله ی لب پنجره ی اتاقم تا کفِ حیاط زل میزنم و تمام دردام از تو سرم رد میشن
ولی حقیقتش میترسم ؛ از افتادن نه!
از سوال جوابای بعدش ؛ از اینکه جایگاهم تو جهنم بالاتر از اینی که هست باشه و بعدِ رفتنمم مامانم و شاید بابام به جای خالیِ این آدمِ بی خاصیت نگاه کنن و آه بکشن!
وگرنه که ؛ من برم هیشگی تنها نمیشه :)!...
#کاف_علیزاده
14مردادماه1401 | 02:45
_میتواند که تورا سخت زمین گیر کند
درد یک بغض ؛ اگر بین گلو گیر کند
۳۴.۰k
۱۳ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.