عشقباطعمتلخ part

#عشق_باطعم_تلخ #part73

با صدای آشنا چشم‌هام رو باز کردم، اولش نمی‌تونستم قشنگ بشناسمش؛ اما بعد از دیدنش خوشحال شدم.
دستم رو توی دست‌های گرمش فشرد.
- داداش پرهام خوبی؟
لبخند بی جونی زدم سرم رو تکون دادم که درد پیچید توی سرم.
- اِ تکون نخور.
با صدای خفه‌ای پرسیدم:
- فرحان کی اومدی؟
با جدیت زل زد توی چشم‌هام...
- الآن باید تو برام توضیح بدی، نه من!
کلافه نفسم رو بیرون دادم.
- کار کی می‌تونه باشه، جز کیوان.
یهو یادم افتاد باید ببینم آنا کجاست!
- داداش گوشیت رو میدی؟
- آره، چرا که نه!
گوشیش رو گرفتم، شماره آنا رو حفظ بودم حافظه خوبی داشتم برعکس فرحان که نمی‌تونست شماره من‌و توی هشت، نه سال دوستی حفظ کنه!
گوشی آنا خاموش بود، از گوشی منم خبری نبود؛ احتمالاً داخل ماشینم باشه ولی اصلاً ماشینم کجاست؟!
گوشی رو گرفتم طرف فرحان، پوفی کشیدم...
- از ماشینم چه‌خبر؟
بلند خندید، مثل همیشه این بشر نیشش باز بود...
- داغانش کردی پسر، ماشینی که باهاش برخورد کردی فرار کرده بنظرم یه جای کار می‌لنگه،
اصلاً به حرف‌های فرحان توجه نمی‌کردم، داشتم فکر می‌کردم چطور از حال آنا با خبر شم که یهو بابک اومد توی ذهنم، گوشی که دست فرحان بود و داشت حرف می‌زد رو قاپیدم، اونم حرفش رو قطع کرد با تعجب زل زد بهم...
- داداش خوبی؟
زدم مخاطبین و جای سرچ مخاطبین، اسم بابک شریفی رو پیدا کردم، کوبیدم روی اسمش بعد از دو بوق برداشت...
- سلام داداش فرحان.
چشم‌هام روی هم فشار دادم.
- داداش بابک منم پرهام، آنا چی‌شد؟
اولش سکوت کرد و فقط صدای نفس کشیدنش می‌اومد.
- پرهام کجایی تو پسر؟
- تصادف کردم آنا کجاست؟
بابک با ترس و دلشوره با صدای بلندی گفت:
- چیزیت نشد، الآن کجایی، خوبی...
هنوز داشت می‌پرسید، پریدم وسط حرفش...
- پ‌‌نه‌پ مُردم این روحمِ، ‌بابا نمردم که! بادمجون بم افت نداره.
با مکث بلندتر گفتم:
- آنا چی شد؟
سرم تیر کشید از بس سرم درد می‌کرد حس می‌کردم چشم‌هام دارن از کاسه می‌زدنن بیرون!
فرحان آروم دستم رو گرفت...
- آروم داداش، پارگی رگ داشتی نباید داد بزنی!
بابک وقتی دید بی‌قرارم فوراً جواب داد:
- آروم باش بابا، ساعت هفت یا هشت می‌رسه فرودگاه مهرآباد.
نفسی فوت کردم...
- خیلی خب مرسی، بعداً بهت زنگ می‌زنم، فعلاً.
تماس رو قطع کردم، ساعت شیش بود.
- فرحان یه زحمتی دارم.
خیره شد بهم...
- ما با هم این حرف‌ها رو نداریم، جانم بگو؟
- ساعت هفت برو فرودگاه مهرآباد آنا داره میاد.
با تعجب نگاهم کرد:
- پرهام چی‌شد، مگه نگفتی نمیاد؟
چشم‌هام روی هم فشار دادم...
- مفصله بعداً تعریف می‌کنم.
...
بعد از رفتن فرحان بخاطر مسکن‌های تزریقی خوابم برد.

📓 @romano0o3 📝
دیدگاه ها (۲)

#عشق_باطعم_تلخ #part74 «آنا»گوشیم رو روشن کردم چندتا میس‌کا...

#عشق_باطعم_تلخ #part75خاله پریا با عصبانیت دست آیناز رو کشید...

#عشق_باطعم_تلخ #part72با ضربه وارد شده به کمرم از درد به دور...

#عشق_باطعم_تلخ #part71«آنا»با استرس گوشیم روی می‌زدم به کف د...

نام فیک:عشق مخفیPart:1 ویو ات*مادرم زنگ در رو زدیکی در رو با...

جیمین فیک زندگی پارت ۶۰#

چند پارتی (درخاستی)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط