عشق باطعم تلخ part74
#عشق_باطعم_تلخ #part74
«آنا»
گوشیم رو روشن کردم چندتا میسکال از فرحان، آخه فرحان شمارم رو نداشت پس چطور زنگ زده؟!
بیخیال گوشیم رو گذاشتم توی کیفم، چمدونم رو برداشتم به سمت در خروجی رفتم یهو حس کردم دست یکی نشست روی شونهم برگشتم، با دیدن فرحان تعجب کردم حتماً بابک بهش گفته که دارم میام.
فرحان لبخندی زد.
- بلآخره آنا خانم سعادت ملاقات دادن!
دستم رو جلو بردم و یه سلام گرم بهش دادم.
به دور و برش نگاه کردم.
- پرهام کجاست؟
خیره شد بهم، نگاه غمگینش باعث شد بترسم.
- فرحان، پرهام کجاست؟!
چمدون رو از دستم گرفت.
- بریم توی ماشین بهت میگم.
نفسی فوت کردم، دلشوره داشتم چون مطمئن بودم پرهام نامرد نیست؛ حتماً اتفاقی براش افتاده!
سوار ماشین فرحان شدم، فرحان هم بعد از گذاشتن چمدون اومد نشست و حرکت کرد.
- خب منتظرم، پرهام کجاست؟!
فرحان خیره بود به روبهروش، سعی کرد با لحن آرومی بگه.
- بیمارستان.
همینطور که زل زده بودم به فرحان بدون پلک زدن، پرسیدم:
- این موقع؟! مگه بیمار داشتن؟
فرحان برگشت طرفم...
- تصادف کرده!
نذاشتم ادامه بده، بلند گفتم:
- چی؟
- آنا آروم باش چیزیش نیست.
- فرحان دروغ نگو! الآن خوبه؟
برگشت طرفم، سرد نگاهم کرد.
- جون آنا، کی ازم دروغ شنیدی؟ حالش خوبِ خودش زنگ زد از بابک حالت رو پرسید.
نفسی از سر آسودگی فوت کردم بیرون، ولی هنوز مطمئن نبودم؛ چون واقعاً نگرانش بودم.
- میدونستم اتفاقی افتاده.
فرحان سرعتش رو زیاد کرد؛ چون خیابون زیاد شلوغ نبود.
- پیشونیش پارگی رگ داشت، یکم دست چپش ضربه دیده که مشکلی نیست و یکم بدنش زخمی بود، ولی...
با کنجکاوی زل زدم بهش.
- ولی چی؟
ادامه در کامنت...
پارت طولانی😊
«آنا»
گوشیم رو روشن کردم چندتا میسکال از فرحان، آخه فرحان شمارم رو نداشت پس چطور زنگ زده؟!
بیخیال گوشیم رو گذاشتم توی کیفم، چمدونم رو برداشتم به سمت در خروجی رفتم یهو حس کردم دست یکی نشست روی شونهم برگشتم، با دیدن فرحان تعجب کردم حتماً بابک بهش گفته که دارم میام.
فرحان لبخندی زد.
- بلآخره آنا خانم سعادت ملاقات دادن!
دستم رو جلو بردم و یه سلام گرم بهش دادم.
به دور و برش نگاه کردم.
- پرهام کجاست؟
خیره شد بهم، نگاه غمگینش باعث شد بترسم.
- فرحان، پرهام کجاست؟!
چمدون رو از دستم گرفت.
- بریم توی ماشین بهت میگم.
نفسی فوت کردم، دلشوره داشتم چون مطمئن بودم پرهام نامرد نیست؛ حتماً اتفاقی براش افتاده!
سوار ماشین فرحان شدم، فرحان هم بعد از گذاشتن چمدون اومد نشست و حرکت کرد.
- خب منتظرم، پرهام کجاست؟!
فرحان خیره بود به روبهروش، سعی کرد با لحن آرومی بگه.
- بیمارستان.
همینطور که زل زده بودم به فرحان بدون پلک زدن، پرسیدم:
- این موقع؟! مگه بیمار داشتن؟
فرحان برگشت طرفم...
- تصادف کرده!
نذاشتم ادامه بده، بلند گفتم:
- چی؟
- آنا آروم باش چیزیش نیست.
- فرحان دروغ نگو! الآن خوبه؟
برگشت طرفم، سرد نگاهم کرد.
- جون آنا، کی ازم دروغ شنیدی؟ حالش خوبِ خودش زنگ زد از بابک حالت رو پرسید.
نفسی از سر آسودگی فوت کردم بیرون، ولی هنوز مطمئن نبودم؛ چون واقعاً نگرانش بودم.
- میدونستم اتفاقی افتاده.
فرحان سرعتش رو زیاد کرد؛ چون خیابون زیاد شلوغ نبود.
- پیشونیش پارگی رگ داشت، یکم دست چپش ضربه دیده که مشکلی نیست و یکم بدنش زخمی بود، ولی...
با کنجکاوی زل زدم بهش.
- ولی چی؟
ادامه در کامنت...
پارت طولانی😊
۱۳.۱k
۱۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.