سرنوشت
#سرنوشت
#Part۱۱۲
شب شده بود مادر و پدر تهیونگ جیمین کوک و سوجین پیشم بودن همه خوشحال ازینکه بهوش اومده فقط خداروشکر میکردن منم کنارشون بودم خانواده جدیدی داشتم همشون عین خانوادم بودن اخر شب سوزان خانوم اومد پیشمو گفت
¥ امشب من پیشش میمونم تو برو استراحت کن این چندماه خسته شدی
لبخندی زدمو گفتم
.: نه خودم میخام پیشش باشم میخام باهم تمرین کنیم که حرف بزنه من راحتم خسته نیستم
باشه ای گفتو روبه بقیه گفت
¥ خب دیگه باید بریم دیروقته
همه از طبعیت از حرفش از اتاق رفتن بیرون رفتن کنار تختش ایستادم ماسک تنفسو از رو بینیش برداشتم ردش رو صورتش مونده بود و قرمز شده بود گونشو نوازش کردم فقط داشت نگاه میکرد خم شدمو گفتم
میتونی حرف بزنی؟
با صدای خش داری گفت
ــ ا.. اره
با شنیدن صداش بغضی تو گلوم نشست چقد دلم برا صداش تنگ شده بود از خوشحالی داشتم بال درمیوردم خم شدمو گونشو چند بار بوسیدم با همون صدای گرفته گفت
ــ چیکار میکنی
با لبخند گفتم
.: دلم برات تنگ شده بود
ــ ولی تو چیکارمی
شوکه شدم یعنی منو نمیشناخت با تعجب گفتم
.: منم ا/ت یادت نمیاد من نامزدتم
ــ من نامزدی نداشتم که یادم بیاد
داشت گریم میگرف اون عشقمونو از یاد برده بود یعنی این امکان داشت که هیچی یادش نیاد
.: منظورت چیه یعنی هیچی یادت نیس
ــ چی باید یادم باشه میتونی کمکم کنی بشینم
سمتش رفتم انگار هیچی یادش نبود تختو یکم اوردم بالا حالاکه منو نمیشناخت باید ازینجا برم؟ باید منم همه چیو فراموش کنم؟ با پاهای سست شده بغضی تو گلوم چند قدم ازش دور شدم که صداش بلند شد
ــ معذرت میخام
چرا داشت عذرخواهی میکرد به سمتش برگشتم و گفتم......
#Part۱۱۲
شب شده بود مادر و پدر تهیونگ جیمین کوک و سوجین پیشم بودن همه خوشحال ازینکه بهوش اومده فقط خداروشکر میکردن منم کنارشون بودم خانواده جدیدی داشتم همشون عین خانوادم بودن اخر شب سوزان خانوم اومد پیشمو گفت
¥ امشب من پیشش میمونم تو برو استراحت کن این چندماه خسته شدی
لبخندی زدمو گفتم
.: نه خودم میخام پیشش باشم میخام باهم تمرین کنیم که حرف بزنه من راحتم خسته نیستم
باشه ای گفتو روبه بقیه گفت
¥ خب دیگه باید بریم دیروقته
همه از طبعیت از حرفش از اتاق رفتن بیرون رفتن کنار تختش ایستادم ماسک تنفسو از رو بینیش برداشتم ردش رو صورتش مونده بود و قرمز شده بود گونشو نوازش کردم فقط داشت نگاه میکرد خم شدمو گفتم
میتونی حرف بزنی؟
با صدای خش داری گفت
ــ ا.. اره
با شنیدن صداش بغضی تو گلوم نشست چقد دلم برا صداش تنگ شده بود از خوشحالی داشتم بال درمیوردم خم شدمو گونشو چند بار بوسیدم با همون صدای گرفته گفت
ــ چیکار میکنی
با لبخند گفتم
.: دلم برات تنگ شده بود
ــ ولی تو چیکارمی
شوکه شدم یعنی منو نمیشناخت با تعجب گفتم
.: منم ا/ت یادت نمیاد من نامزدتم
ــ من نامزدی نداشتم که یادم بیاد
داشت گریم میگرف اون عشقمونو از یاد برده بود یعنی این امکان داشت که هیچی یادش نیاد
.: منظورت چیه یعنی هیچی یادت نیس
ــ چی باید یادم باشه میتونی کمکم کنی بشینم
سمتش رفتم انگار هیچی یادش نبود تختو یکم اوردم بالا حالاکه منو نمیشناخت باید ازینجا برم؟ باید منم همه چیو فراموش کنم؟ با پاهای سست شده بغضی تو گلوم چند قدم ازش دور شدم که صداش بلند شد
ــ معذرت میخام
چرا داشت عذرخواهی میکرد به سمتش برگشتم و گفتم......
۱۱.۶k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.