سرنوشت

#سرنوشت
#Part۱۱۰





مشغول حرف زدن بودم که در باز شد پرستار اومد داخلو یه طبق کوچیک دستش بود همونطورکه سمتمون میوند با لبخند گفت

* سلام حال بیمارمون چطوره

اهی کشیدمو گفتم

.: هنوز هیچ تغییری نکرده
پرستار سورنگ رو داخل سرم خالی کردو گفت
* باید امیدوار باشی بیمارای زیادی اینحوری میشن پس زودی خوب میشه

لبخند تلخی زدمو گفتم
.: الان سه ماهه که بیدار نشده دکترا هم جواب درس حسابی بهم نمیدن

* خب بیمار باید برا زندگی خودش بجنگه باید انگیزه داشته باشه شماهم دارین باهاش حرف میزنین پس اون حتما بهوش میاد

سری تکون دادم که از اتاق رفت بیرون یعد از گذشت چند دیقه گوشیم زنگ خورد اسم سوجین رو به نمایش گذاشت تماسو وصل کردم صداش پیچید تو گوشم خورد

= سلام خوبی تهیونگ خوبه

.: سلام خانوم جعون منکه بد نیستم تهیونگم هنوز خوابه

تک خنده ای کردو گفت
= وایی نگو اصلا باورم نمیشه کوک دیشب بهم اعتراف کرد فک میکردم فقط من دوسش دارم
لبخندی زدم گفتم

.: خدا جواب قلب عاشقتو داد معلومه دوست داره کیه که تورو نخاد

باذوق گفت
= من دورت بگردم بهترین دوست دنیا


.: حالا نمیخاد انقد پاچه خواری کنی

= باشه خدافز من کار دارم

گوشیو قط کرد چشمم به ناخن های تهیونگ افتاد با خنده گفتم
.: ناخنات چقد بلند شده خیلی شلخته شدی موهاتم بلند شده کلا با چهره قبلیت فرق کردی خداروشکر ناخن گیر اوردم پس اماده باش که قراره ناخناتو بچینم

شروع کردم دونه دونه گرفتن ناخوناش و بازم باهاش حرف زدم
.: 12روز پیش تولدت بود میدونی چقد دلم میخاست باهم جشن بگیریم برات کادو اماده کردم میدونم خیلی دوسش داری تو کتابخونت یه دفترچه خاطرات پیدا کردم ببخشید ولی خوندمش انگار بعد از طراحی عکاسیو دوس داری نه قراره وقتی بیدار شدی کلی عکس باهم بگیریم منو تو اصلا باهم عکس نداریم درضمن یه سوپرایز دارم برات قراره اون جمله دوحرفی رو بهت بگم میدونم دلت میخاد از زبونم بشنویش پس باید زود بیدار شی....
دیدگاه ها (۰)

#سرنوشت#Part۱۱۱نزدیک گوشش رفتم و اروم تو گوشش گفتم .: دوست د...

#سرنوشت#Part۱۱۲شب شده بود مادر و پدر تهیونگ جیمین کوک و سوجی...

#سرنوشت#Part۱۰۹ثانیه ها.... دیقه ها... ساعت ها.... روزها....

#سرنوشت#Part۱۰۸جیمین داشت با یکی حرف میزد کوک و سوجین داشتن ...

p15

پارت۱۰جیمین: منم فقط به سوا گفتم اما جوابی نداد و رفت(تلفن ج...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط