سرنوشت
#سرنوشت
#Part۱۱۱
نزدیک گوشش رفتم و اروم تو گوشش گفتم
.: دوست دارم
ازاتاق اومدم بیرون و سمت حیاط بیمارستان رفتم از دکه کوچیکی که گوشه حیاط بیمارستان بود بیسکوییت و قهوه ای خریدم دوباره رفتم داخل بیمارستان جندتا دکترو پرستار سمت اتاق تهیونگ حرکت میکردن یعتی چیشده نکنه اتفاقی افتاده بدو بدو دنبال پرستارا رفتم در اتاقش باز بود کلی دکتر و پرستار دور تختش جمع شده بودن با بغض سمتشون رفتم تا منو دیدن کنار رفتن و دکتر گفت
» خانوم کیم تبریک میگم بیمارتون بهوش اومدن حرف زدناتون تاثیر گذاشت بلافاصله بعد اینکه شما رفتین ضربان قلبش بالا رفتو
دیگه چیزی نشنیدم با سرعت کنار تختش ایستادم چشماش نیمه باز بود اشکامو پاک کردم تا صورتش با چشمای بازشو ببینم دکترو پرستارا از اتاق رفتن بیرون دستمو تو دستش گذاشتم هنوزم باورم نمیشد تهیونگ من بیدار شده چشمای قشنگشو باز کرده فشار ارومی به دستش دادم چشماشو بطرفم چرخوند نگاهی بهم انداخت و دوباره بستشون نمیتونم بگم الان چه حسی دارم از خوشحالی اشکام روان شده بود هنوزم بی حال بود نمیتونست خودشو تکون بده ولی برای من همینکه چشماشو باز کرده یه نعمت خیلی بزرگه اشکامو از صورتم پس زدم و گفتم
.: صدامو میشنوی
چشماشو باز و بسته کرد خدایا نوکرتم که بهش زندگی دوباره دادی یهو دراتاق باز شدو دکترش که عملش کرده بود وارد اتاق شد لبخندی بهم زدو سمت تهیونگ رفت و گفت
^ خب بلاخره بیدارشدی صدامو میشنوی اگه اره انگشت اشارتو یکم بیار بالا
کمی انگشتشو تکون داد دکتر ادامه داد
^ پاتو تکون بده
انگار نمیتونست دکتر جیزی روی پروندش نوشتو روبهم گفت
^ خداروشکر بهوش اومده فقط چند جلسه کار درمانی لازم داره تا بتونه سرپاش وایسه تا فردا هم میتونه حرف بزنه بازم خوشحالم بیمار خوب شده
تشکری کردم که از اتاق رفت بیرون کتار تختش نشستم موهاشو از صورتش کنار زدم وبا لبخند گفتم
.: بلاخره بیدار شدی میدونی چقد منتظرت بودم خسته نشدی انقد خوابیدی به من میگفتی خرس ولی خودت رو دست من بلند شدی ولی برامن همین که جشماتو باز کردی یه معجزه اس...
#Part۱۱۱
نزدیک گوشش رفتم و اروم تو گوشش گفتم
.: دوست دارم
ازاتاق اومدم بیرون و سمت حیاط بیمارستان رفتم از دکه کوچیکی که گوشه حیاط بیمارستان بود بیسکوییت و قهوه ای خریدم دوباره رفتم داخل بیمارستان جندتا دکترو پرستار سمت اتاق تهیونگ حرکت میکردن یعتی چیشده نکنه اتفاقی افتاده بدو بدو دنبال پرستارا رفتم در اتاقش باز بود کلی دکتر و پرستار دور تختش جمع شده بودن با بغض سمتشون رفتم تا منو دیدن کنار رفتن و دکتر گفت
» خانوم کیم تبریک میگم بیمارتون بهوش اومدن حرف زدناتون تاثیر گذاشت بلافاصله بعد اینکه شما رفتین ضربان قلبش بالا رفتو
دیگه چیزی نشنیدم با سرعت کنار تختش ایستادم چشماش نیمه باز بود اشکامو پاک کردم تا صورتش با چشمای بازشو ببینم دکترو پرستارا از اتاق رفتن بیرون دستمو تو دستش گذاشتم هنوزم باورم نمیشد تهیونگ من بیدار شده چشمای قشنگشو باز کرده فشار ارومی به دستش دادم چشماشو بطرفم چرخوند نگاهی بهم انداخت و دوباره بستشون نمیتونم بگم الان چه حسی دارم از خوشحالی اشکام روان شده بود هنوزم بی حال بود نمیتونست خودشو تکون بده ولی برای من همینکه چشماشو باز کرده یه نعمت خیلی بزرگه اشکامو از صورتم پس زدم و گفتم
.: صدامو میشنوی
چشماشو باز و بسته کرد خدایا نوکرتم که بهش زندگی دوباره دادی یهو دراتاق باز شدو دکترش که عملش کرده بود وارد اتاق شد لبخندی بهم زدو سمت تهیونگ رفت و گفت
^ خب بلاخره بیدارشدی صدامو میشنوی اگه اره انگشت اشارتو یکم بیار بالا
کمی انگشتشو تکون داد دکتر ادامه داد
^ پاتو تکون بده
انگار نمیتونست دکتر جیزی روی پروندش نوشتو روبهم گفت
^ خداروشکر بهوش اومده فقط چند جلسه کار درمانی لازم داره تا بتونه سرپاش وایسه تا فردا هم میتونه حرف بزنه بازم خوشحالم بیمار خوب شده
تشکری کردم که از اتاق رفت بیرون کتار تختش نشستم موهاشو از صورتش کنار زدم وبا لبخند گفتم
.: بلاخره بیدار شدی میدونی چقد منتظرت بودم خسته نشدی انقد خوابیدی به من میگفتی خرس ولی خودت رو دست من بلند شدی ولی برامن همین که جشماتو باز کردی یه معجزه اس...
۱۱.۵k
۱۲ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.