رمان توسط قلب تو ذوب شدم (اکسو)
رمان توسط قلب تو ذوب شدم (اکسو)
part20
.........گرفت جوری
که نمیتونستم نفس
بکشم و بعد از اون
دیگه نفهمیدم چی شد.
به هوش اومدم.
چه جای ترسناکیه.°-°
دستام و پاهام بسته بود.
صدا میزنم :
- کمک ....یکی کمکم کنه...
من میترسم .....(با گریه)
¶هیس......دختره ی احمق .
فکر کردی کسی اینجا
صداتو میشنوه؟به اون
بابات بگو باید قید دخترشو
بزنه.
- با من چیکار داری....
بذار برم......من که کار
اشتباهی نکردم.....
¶خفه شو(با عصبانیت)
اومد نزدیک و چاقو
شو گذاشت زیر گلوم.
¶شنیدم دوست پسر
داری.....پس اگه میخوای
بمیری حداقل بخاطر
اون زنده باش.
و بعد از یه زخم کوچیک
چاقو شو از روی گلوم
برداشت.
اون کارگر بابام بود.....
به وضوح چهرشو
دیدم.
خیلی خسته بودم و
تو همون حالت خوابم
برد......
¶هی...دختره ی احمق..
بلند شو.الان که وقت
خوابیدن نیست .
ببین کی اینجاست .
شیومین جونت زنگ
زده.
از اون ور تلفن میشنیدم:
+الو ....سول یی....کجایی؟
به هق هق افتاده بودمو
نمیتونستم حرف بزنم.
&الو....سول یی.....یه
حرفی بزن.ما واقعا
نگرانتیم.حالت خوبه؟
=الو.....سول یی....
- من....من...
می...تر....س...م.
¶معلومه که باید بترسی.
دختره ی احمق .
+هی...مرتیکه عوضی....
ولش کن...:/
¶هه.....به همین خیال
باش.....
¥حداقل بذار صورتشو
ببینیم..
¶چون میخوام عذابتون
بدم حتما•-•
تماس تصویری شد.
سرم پایین بود و
سختم بود حرف
بزنم .
+سول یی..سرتو بگیر
بالا پرنسسکم....بذار
حداقل صورتتو ببینم...
حداقل دلم خوش باشه یه
چیزی بهم میگی.....
☆این بنده خدا که چیزیش
نشده اینجوری باهاش
حرف میزنی.....عین
بچه آدم بگو سرتو
بگیر بالا...
لبخند زدم .حتی توانایی
خندیدن نداشتم.
سرمو هر جور که بود
آوردم بالا....
+چقدر صورتت خاکی
شده....
€مرتیکه بیشعور.......
با گردنش چیکار کردی؟
- چیز خاصی نیست....
¶این یادگاری منه...
تازه قراره بزرگتر هم
بشه...
چاقو شو گذاشت روی
گردنم و شروع کرد فشار
دادن.....
¶نظزتون چیه همینجا
انجامش بدم؟ها؟
+باشه باشه.....آروم
باش......بگو چقدر
میگیری آزادش کنی؟
۱۰۰میلیون وون؟
۲۰۰میلیون وون؟
¶مسئله من نیستم ...
اونه.....
در باز شد و یکی
وارد شد..........
این داستان ادامه دارد.......🌹
part20
.........گرفت جوری
که نمیتونستم نفس
بکشم و بعد از اون
دیگه نفهمیدم چی شد.
به هوش اومدم.
چه جای ترسناکیه.°-°
دستام و پاهام بسته بود.
صدا میزنم :
- کمک ....یکی کمکم کنه...
من میترسم .....(با گریه)
¶هیس......دختره ی احمق .
فکر کردی کسی اینجا
صداتو میشنوه؟به اون
بابات بگو باید قید دخترشو
بزنه.
- با من چیکار داری....
بذار برم......من که کار
اشتباهی نکردم.....
¶خفه شو(با عصبانیت)
اومد نزدیک و چاقو
شو گذاشت زیر گلوم.
¶شنیدم دوست پسر
داری.....پس اگه میخوای
بمیری حداقل بخاطر
اون زنده باش.
و بعد از یه زخم کوچیک
چاقو شو از روی گلوم
برداشت.
اون کارگر بابام بود.....
به وضوح چهرشو
دیدم.
خیلی خسته بودم و
تو همون حالت خوابم
برد......
¶هی...دختره ی احمق..
بلند شو.الان که وقت
خوابیدن نیست .
ببین کی اینجاست .
شیومین جونت زنگ
زده.
از اون ور تلفن میشنیدم:
+الو ....سول یی....کجایی؟
به هق هق افتاده بودمو
نمیتونستم حرف بزنم.
&الو....سول یی.....یه
حرفی بزن.ما واقعا
نگرانتیم.حالت خوبه؟
=الو.....سول یی....
- من....من...
می...تر....س...م.
¶معلومه که باید بترسی.
دختره ی احمق .
+هی...مرتیکه عوضی....
ولش کن...:/
¶هه.....به همین خیال
باش.....
¥حداقل بذار صورتشو
ببینیم..
¶چون میخوام عذابتون
بدم حتما•-•
تماس تصویری شد.
سرم پایین بود و
سختم بود حرف
بزنم .
+سول یی..سرتو بگیر
بالا پرنسسکم....بذار
حداقل صورتتو ببینم...
حداقل دلم خوش باشه یه
چیزی بهم میگی.....
☆این بنده خدا که چیزیش
نشده اینجوری باهاش
حرف میزنی.....عین
بچه آدم بگو سرتو
بگیر بالا...
لبخند زدم .حتی توانایی
خندیدن نداشتم.
سرمو هر جور که بود
آوردم بالا....
+چقدر صورتت خاکی
شده....
€مرتیکه بیشعور.......
با گردنش چیکار کردی؟
- چیز خاصی نیست....
¶این یادگاری منه...
تازه قراره بزرگتر هم
بشه...
چاقو شو گذاشت روی
گردنم و شروع کرد فشار
دادن.....
¶نظزتون چیه همینجا
انجامش بدم؟ها؟
+باشه باشه.....آروم
باش......بگو چقدر
میگیری آزادش کنی؟
۱۰۰میلیون وون؟
۲۰۰میلیون وون؟
¶مسئله من نیستم ...
اونه.....
در باز شد و یکی
وارد شد..........
این داستان ادامه دارد.......🌹
۲.۹k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.