My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part⁷⁰🪐🦖
همونطور غر میزد به طرف ته حجوم برد... تهیونگ سعی میکرد خنده هاشو کنترل کنه تا که کوک به فاکش نده اما نمیشد..
با حس قدمهای کوک سعی کرد قدم هاشو سریع تر کنه اما زمانی که دستای کوک از پشت دور شکمش حلقه شد فاتحه اش رو خوند...
کوک سرشو تو گردن تهیونگ برد و گاز ریزی گرفت که قهقه ته تو خونه پیچید..
کوک: ن...نكن قلقلكم میاد خو..خواهش میکنم... کووووک..!
اما کوک بیشتر و بیشتر ادامه داد تا جایی که خنده های ته به جیغ تبدیل شد... سرش رو از گردنش خارج کرد و گفت..
کوک: حیف که بارداری وگرنه میدونستم چطوری تنبیهت کنم...
تهیونگ دهن کجی به کوک کرد و با صدایی که بخاطر جیغ زیاد گرفته بود گفت..
تهیونگ: هیچکاری نمیتونستی بکنی...
کوک نیشخند زد و تهیونگ رو براید استایل بغل کرد و گفت..
کوک: عه...!؟ میخوای نشونت بدم..!؟ الانم دیر نیست...
تهیونگ دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و گفت..
تهیونگ: تو اینکارو نمیکنی...
کوک چند قدم از پله ها رو بالا رفت..
کوک: مطمئنی...!؟
تهیونگ لبخند ضایعی زد و گفت..
تهیونگ: ن...نه..! منظورم این نیست که ازت بر نمیاد منظورم اینه که من سختمه...! پنج ماه دیگه صبر کن هوم..!؟ جبران میکنم برات...
کوک لبخندی زد و بوسه ای روی گونه ته گذاشت زمزمه کرد..
کوک: من تورو برای نیازهای جن*سی نمیخوام... من تورو فقط بخاطر خودت میخوام..
تهیونگ نیشخندی زد و گفت...
تهیونگ: حتما همینطوره..
کوک اخمی کرد و گفت...
کوک: شک داری..!؟
تهیونگ لبخند ملیحی زد و گفت...
تهیونگ: نه.. برای چی شک داشته باشم...!؟
کوک خوبهای زیر لب گفت و از پله ها بالا رفت همونطور لب زد..
کوک: تهیونگ وزنت زیاد شده ها...؟
تهیونگ از حرص مشتی به بازو کوک کوبید و گفت..
تهیونگ: بخاطر تولهی جنابعالی هست...! ناراحتی بریم بندازیمش هوم..!؟
جونگ کوک نفس حرصی کشید و گفت...
کوک: آه تهیونگ نمیشه باهات شوخی کرد..
تهیونگ متوجه ناراحتی کوک شد... خودش رو بیشتر به کوک چسبوند و بو*سهای روش گذاشت..
کوک دور از چشم تهیونگ لبخندی زد و در اتاق رو باز کرد...
به سمت تخت قدم برداشت و تهیونگ رو روی تخت خوابوند و خودش هم کنارش دراز کشید..
تهیونگ توی آغوشش گرفت و گفت...
کوک: دیدی بچه من نیست..!؟
و سرشو تو موهای تهیونگ فرو کرد و بوسه ای روش گذاشت...
تهیونگ از حس خوبی که بهش منتقل میشد لبخند آرام بخشی زد و گفت..
تهیونگ: من که به تو شک نداشتم کوک...
کوک سرش رو بالا آورد و گفت..
کوک: تهیونگ... روزی که ما بیمارستان بودیم تو من رو فرستادی ولی.. خودت موندی... چرا..!؟
تهیونگ نیشخندی زد و به کوک خیره شد...
" فلش بک.. "
تهیونگ: آه جونگ کوک میگم برو من یکم اینجا کار دارم قول میدم...!
مواظب خودم و بچه باشم و زود برگردم خونه خب..!؟
Part⁷⁰🪐🦖
همونطور غر میزد به طرف ته حجوم برد... تهیونگ سعی میکرد خنده هاشو کنترل کنه تا که کوک به فاکش نده اما نمیشد..
با حس قدمهای کوک سعی کرد قدم هاشو سریع تر کنه اما زمانی که دستای کوک از پشت دور شکمش حلقه شد فاتحه اش رو خوند...
کوک سرشو تو گردن تهیونگ برد و گاز ریزی گرفت که قهقه ته تو خونه پیچید..
کوک: ن...نكن قلقلكم میاد خو..خواهش میکنم... کووووک..!
اما کوک بیشتر و بیشتر ادامه داد تا جایی که خنده های ته به جیغ تبدیل شد... سرش رو از گردنش خارج کرد و گفت..
کوک: حیف که بارداری وگرنه میدونستم چطوری تنبیهت کنم...
تهیونگ دهن کجی به کوک کرد و با صدایی که بخاطر جیغ زیاد گرفته بود گفت..
تهیونگ: هیچکاری نمیتونستی بکنی...
کوک نیشخند زد و تهیونگ رو براید استایل بغل کرد و گفت..
کوک: عه...!؟ میخوای نشونت بدم..!؟ الانم دیر نیست...
تهیونگ دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و گفت..
تهیونگ: تو اینکارو نمیکنی...
کوک چند قدم از پله ها رو بالا رفت..
کوک: مطمئنی...!؟
تهیونگ لبخند ضایعی زد و گفت..
تهیونگ: ن...نه..! منظورم این نیست که ازت بر نمیاد منظورم اینه که من سختمه...! پنج ماه دیگه صبر کن هوم..!؟ جبران میکنم برات...
کوک لبخندی زد و بوسه ای روی گونه ته گذاشت زمزمه کرد..
کوک: من تورو برای نیازهای جن*سی نمیخوام... من تورو فقط بخاطر خودت میخوام..
تهیونگ نیشخندی زد و گفت...
تهیونگ: حتما همینطوره..
کوک اخمی کرد و گفت...
کوک: شک داری..!؟
تهیونگ لبخند ملیحی زد و گفت...
تهیونگ: نه.. برای چی شک داشته باشم...!؟
کوک خوبهای زیر لب گفت و از پله ها بالا رفت همونطور لب زد..
کوک: تهیونگ وزنت زیاد شده ها...؟
تهیونگ از حرص مشتی به بازو کوک کوبید و گفت..
تهیونگ: بخاطر تولهی جنابعالی هست...! ناراحتی بریم بندازیمش هوم..!؟
جونگ کوک نفس حرصی کشید و گفت...
کوک: آه تهیونگ نمیشه باهات شوخی کرد..
تهیونگ متوجه ناراحتی کوک شد... خودش رو بیشتر به کوک چسبوند و بو*سهای روش گذاشت..
کوک دور از چشم تهیونگ لبخندی زد و در اتاق رو باز کرد...
به سمت تخت قدم برداشت و تهیونگ رو روی تخت خوابوند و خودش هم کنارش دراز کشید..
تهیونگ توی آغوشش گرفت و گفت...
کوک: دیدی بچه من نیست..!؟
و سرشو تو موهای تهیونگ فرو کرد و بوسه ای روش گذاشت...
تهیونگ از حس خوبی که بهش منتقل میشد لبخند آرام بخشی زد و گفت..
تهیونگ: من که به تو شک نداشتم کوک...
کوک سرش رو بالا آورد و گفت..
کوک: تهیونگ... روزی که ما بیمارستان بودیم تو من رو فرستادی ولی.. خودت موندی... چرا..!؟
تهیونگ نیشخندی زد و به کوک خیره شد...
" فلش بک.. "
تهیونگ: آه جونگ کوک میگم برو من یکم اینجا کار دارم قول میدم...!
مواظب خودم و بچه باشم و زود برگردم خونه خب..!؟
۷.۵k
۲۶ فروردین ۱۴۰۳