پارت ۸۸
#پارت_۸۸
جلو خونه تینا اینا نگه داشتم...بهش یه تک زدم تا بیاد پایین..پنج دیقه طول کشید تا بیاد...
+سلام خواهرشوهر
_غلیک سلام
+چته؟داری به رحمت خدا میری؟
_نه بابا نمیدونم چم شده...حالت تهوع شدید دارم...دستو پامم یخه همش...گفتم برم یه آزمایش بدم
+بارداری؟
یهو چشمام گرد شد...
+نه بابا یه آزمایش ساده...
_خب یه آزمایش بارداری بده اگه منفی بود بود بعد برو دکتر
بد رفتم تو فکر...اون خانومه گفت اگه خدا بخواد...شایدم الان خدا خواسته...درسته یکم زود. شده ولی خب بهتر از هیچیه..
_هوی باتوام...بریم؟
+بریم.
جلو آزمایشگاه نگه داشتم...با تینا رفتیم داخل ازمایشگاه...خلوت بودتقریبا...
+سلام برا آزمایش بارداری اومدیم
_بشینید تا صداتون کنم
+خیلی طول میکشه جوابش بیاد
_یکم سرمون شلوغه برای فردا بعداز ظهر آماده میشه
+ممنون
نشستیم تا صدامون کنن...نیم ساعت بعد رفتم تو و ازمایش داذم و اومدم بیرون..
+بریم تینا
_درد داشت؟
+نه بابا ازمایش خونه دیگه
_وااای آنا حالا چجوری میخوای خبر بدی به بقیه؟
+تینا هنوز حوابونگرفتیما...
_نگرفته باشیم معلومه قشنگ از قیافت....دخترم هس
+تینا کم چرتو پرت بگو...تا فردا بعداز ظهرم دندون رو جیگرت بذار بعد همرو خبر من
_باش فقط بخاطر خوشگل زندایی
+اووووو چ نسبتی هم درست میکنه واسه خودش
خندید...رسوندمش خونشون و خودمم رفتم خونه...حالم اصلا واسه غذا درست کردن خوب نبود...زنگ زدم رستوران و غذا سفارش دادم و گفتم ساعت نه بیاره...ساعت هشت آرتین اومد..رومبل نشسته بودم
+سلام خانوم
_سلام آقا
+خوبی؟بهتر شدی؟
_اوهوم بهترم
+خداروشکر
_چه خبر ازونور
+آزمایش دادیم.
نفسم تو سینه حبس شد...به زور گفتم
+خب
_جوابش فردا حاظر میشه
دقیقا با جواب ازمایش من...خداکنه جفتموندخبرای خوب بدیم ب هم دیگه...جلو تلویزیون نشسته بودیم که زنگو زدن
+کسی قرار بود بیاد؟
_غذا سفارش دادم...میری بگیری؟
یه پیرهن پوشید و رفت پایین...غذاهارو گرفت و اورد...
__________________________________
حاضر شدم...استرس داشتم...خیلی...به ارتین زنک زدم و گفتم ک میرم خرید...اونم گفت باشه...حرفی هم از آزمایش نزد...رسیدم آزمایشگاه...برگه ای روک بهم داده بودنو دادم پذیرش و اونم گفت ک صدام میکنه...نشستم از استرس پوست لبمو میکندم...ده دقیقه بعد صدام کرد...
+خانوم آنا رحیمی
_بله
+بیا عزیزم
رفتم سمت پذیرش
+مبارک باشه...جواب ازمایش مثبته...هنوز یکماهت نشده...
_جدی میگین؟...یموقع اشتباه نشده
+نه عزیزم...مطمئنیم.
_وااای ممنون...خدایا شکرت...مرسی خانوم...ممنون
با خوشحالی از در آزمایشگاه زدم بیرون...رفتم سسمت ماشینم...
+آنا
از صداش دوباره مو به تنم سیخ شد...عاخه الان...برگشتم
+خوشحالی؟...اتفاقی افتاده؟
_به شما مربوطه
+نه اصن من کیم...ولی مثل اینکه تو یچیزایی رونمیدونی نه؟
_من دیرم شده...
+کاریت ندارم...همینجا هم میتونم بهت یچیزایی رو بفهمونم
گوشیشو از تو یبش دراورد و گرفتش سمت من...عکس دلینا و ارتین بود...نمیدونم کجا بود ولی هرچی بود کنارهم دیگه نشسته بودنو داشتن به هم میخندیدن...درد داشت واسم ولی خب میدونستم...هیچ تغییری تو چهرم ایجاد نکردم...
+خب؟
_خب؟...دختر ارتین داره تو روز روشن بهت خیانت میکنه تو میگی خب؟
+من ترجیح میدمدمشکلاتمو با خود ارتین حل کنم...به شماهم مربوط نیست ک دارین تو زندگیمون دخالت میکنین...
جلو خونه تینا اینا نگه داشتم...بهش یه تک زدم تا بیاد پایین..پنج دیقه طول کشید تا بیاد...
+سلام خواهرشوهر
_غلیک سلام
+چته؟داری به رحمت خدا میری؟
_نه بابا نمیدونم چم شده...حالت تهوع شدید دارم...دستو پامم یخه همش...گفتم برم یه آزمایش بدم
+بارداری؟
یهو چشمام گرد شد...
+نه بابا یه آزمایش ساده...
_خب یه آزمایش بارداری بده اگه منفی بود بود بعد برو دکتر
بد رفتم تو فکر...اون خانومه گفت اگه خدا بخواد...شایدم الان خدا خواسته...درسته یکم زود. شده ولی خب بهتر از هیچیه..
_هوی باتوام...بریم؟
+بریم.
جلو آزمایشگاه نگه داشتم...با تینا رفتیم داخل ازمایشگاه...خلوت بودتقریبا...
+سلام برا آزمایش بارداری اومدیم
_بشینید تا صداتون کنم
+خیلی طول میکشه جوابش بیاد
_یکم سرمون شلوغه برای فردا بعداز ظهر آماده میشه
+ممنون
نشستیم تا صدامون کنن...نیم ساعت بعد رفتم تو و ازمایش داذم و اومدم بیرون..
+بریم تینا
_درد داشت؟
+نه بابا ازمایش خونه دیگه
_وااای آنا حالا چجوری میخوای خبر بدی به بقیه؟
+تینا هنوز حوابونگرفتیما...
_نگرفته باشیم معلومه قشنگ از قیافت....دخترم هس
+تینا کم چرتو پرت بگو...تا فردا بعداز ظهرم دندون رو جیگرت بذار بعد همرو خبر من
_باش فقط بخاطر خوشگل زندایی
+اووووو چ نسبتی هم درست میکنه واسه خودش
خندید...رسوندمش خونشون و خودمم رفتم خونه...حالم اصلا واسه غذا درست کردن خوب نبود...زنگ زدم رستوران و غذا سفارش دادم و گفتم ساعت نه بیاره...ساعت هشت آرتین اومد..رومبل نشسته بودم
+سلام خانوم
_سلام آقا
+خوبی؟بهتر شدی؟
_اوهوم بهترم
+خداروشکر
_چه خبر ازونور
+آزمایش دادیم.
نفسم تو سینه حبس شد...به زور گفتم
+خب
_جوابش فردا حاظر میشه
دقیقا با جواب ازمایش من...خداکنه جفتموندخبرای خوب بدیم ب هم دیگه...جلو تلویزیون نشسته بودیم که زنگو زدن
+کسی قرار بود بیاد؟
_غذا سفارش دادم...میری بگیری؟
یه پیرهن پوشید و رفت پایین...غذاهارو گرفت و اورد...
__________________________________
حاضر شدم...استرس داشتم...خیلی...به ارتین زنک زدم و گفتم ک میرم خرید...اونم گفت باشه...حرفی هم از آزمایش نزد...رسیدم آزمایشگاه...برگه ای روک بهم داده بودنو دادم پذیرش و اونم گفت ک صدام میکنه...نشستم از استرس پوست لبمو میکندم...ده دقیقه بعد صدام کرد...
+خانوم آنا رحیمی
_بله
+بیا عزیزم
رفتم سمت پذیرش
+مبارک باشه...جواب ازمایش مثبته...هنوز یکماهت نشده...
_جدی میگین؟...یموقع اشتباه نشده
+نه عزیزم...مطمئنیم.
_وااای ممنون...خدایا شکرت...مرسی خانوم...ممنون
با خوشحالی از در آزمایشگاه زدم بیرون...رفتم سسمت ماشینم...
+آنا
از صداش دوباره مو به تنم سیخ شد...عاخه الان...برگشتم
+خوشحالی؟...اتفاقی افتاده؟
_به شما مربوطه
+نه اصن من کیم...ولی مثل اینکه تو یچیزایی رونمیدونی نه؟
_من دیرم شده...
+کاریت ندارم...همینجا هم میتونم بهت یچیزایی رو بفهمونم
گوشیشو از تو یبش دراورد و گرفتش سمت من...عکس دلینا و ارتین بود...نمیدونم کجا بود ولی هرچی بود کنارهم دیگه نشسته بودنو داشتن به هم میخندیدن...درد داشت واسم ولی خب میدونستم...هیچ تغییری تو چهرم ایجاد نکردم...
+خب؟
_خب؟...دختر ارتین داره تو روز روشن بهت خیانت میکنه تو میگی خب؟
+من ترجیح میدمدمشکلاتمو با خود ارتین حل کنم...به شماهم مربوط نیست ک دارین تو زندگیمون دخالت میکنین...
۹.۴k
۳۰ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.