پارت
#پارت_۸۷
نمیدونستمکجا برم...من یک ماه تمام باید این اوضاع روتحمل میکردم...چیکار کنم من...چیکار کنم خدا...رو یه نیمکتی که نزدیکخیابونی که خونمون بود نشستم...گریه میکردم...چون کار دیگه ای نداشتم..چیکار میکردم...گوشیم زنگخورد..از توکیفم برداشتمش...شماره رو نمیشناختم ولی برام آشنا بود...جواب دادم..
+بله
_....
+بفرمایید
_...
+الو
_سلام
یخ کردم دوباره...چرا زندگیم روی خوششو نشونمون نمیده...این از کجا پیداش شد...
+چی میخوای؟
خندید_هیچی...زنگ زدم حال زنداداشمو بپرسم
کلمه زنداداشو خیلی زشت تلفظ کرد...حالت تهوع میگرفتم صداشو میشنیدم...
_میدونی اطرافت چی داره میگذره...میدونی آرتین
سریع گوشی رو قطع کردم و دیگه نذاشتم هیچی بگه...میدونستم میخواد از رابطه آرتین با دلینا بگه که خودم خبر داشتم...ینی همه خبر داشتیم...پاشدم و رفتم سمت خونه...اه چه دوران مذخرفی داریم...این چ زندگیه نکبت باریه آخه...تا شب به هرجون کندنی که بود گذشت..ساعت هشت آرتین اومد...
+آنا خانوم
_سلام
+سلام به روی ماهت...نیومدیجلو در استقبال..
_مث همیشه که زنگ درو نزدی با کلید اومدی
+آها باشه چشم از دفعه بعد
رووبل نشسته بودم...اومد طرفم..خم شد روم
+چطوری
_خوبم
نمیخواستم حتی فکرشم کنم که تا الان با دلینا بوده...
+قیافت اینونمیگه ها!
_مگه همه چیو قیافه باید بگه
+عاره
بیشتر دولا شدو گونمو بوسید
+شام چی داریم
_قورمه سبزی
+فدا دست وپنجت...کدبانو
لبخند کوچیکی زدم
_برو لباساتو عوض کن
رفت تو اتاق...همون موقع گوشیشم زنگ خورد...کنکجاو شدم...احتمال میدادم که دلینا باشه
+جانم....سلام عزیزم جانم...حالت بده؟...خب من الان نمیتونمکاری بکنم که...من الان خونه ام...نه نمیتونم...دلینا جان طبیعیه دیگه...درد داری؟...دردش ک اونقد شدید نیس...یه زنگ ب دکترت بزن ببین چی میگه...بعد به منزنگ بزن...قربونت...خدافظ
سریع برگشتم تو آشپزخونه...سالادو گذاشتم رومیز
+کی بود زنگ زد؟
وای آرتین اگه دروغ بگی وای به حالت
_این روزا که راه به راه زنگ میزنه به من...به قول خودت عفریته خانوم...زنگزده میگه درد دارم
یه دونه کاهو از ظرف برداشت و گذاشت دهنش
_به من چه که درد...
+آرتین...خواهش میکنم...
_چی خواهش میکنی؟
+میشه راجع بهش حرف نزنی؟
_عارع میشه عزیز دلم میشه
غذارو آوردم و مشغول شدیم دوتایی...بعد شام یهو یاد تماس اچین افتادم..نمیدونستم بگم یا نه...بیخیال میگم
+آرتین
_جانم
+صبحی اوین زنگ زد
یهو صاف نشست:به کی؟
+به من؟
_چیمیگف؟
_فکمیکرد من از این ماجراها خبر ندارم میخواس خبرچینی کنه ک تو میری پیش اون زنیکه
+غلط کرد...
_بیخیال آرتین دفعه دیگه جوابشو نمیدم..
گوشی آرتین دوباره زنگخورد...
+جانم...بله شما...کدوم بیمارستان؟...اومدم اومدم
_چیشده ارتین؟
+مث اینکه زایمان زودرس داره...دردش گرفته از سر و صداهاش همسایه ها بردنش بیمارستان...من برم ببینم چ خبره؟...
سریع حاضر شد...دم در که بود...دوییدم سمتش
+آرتین
با نگاهش بهمگفت جانم
+جواب آزمایش منفیه دیگه
بامهربونی نگتمکرد...پیشونیمو بوسید و بدون اینکه چیزی بگه رفت...بیخودی استرس گرفتم...حالم بد بود...حال بدم که کلا از سر شب بود...زنگ زدم به یاشار
+جونم
_یاشار
+جانم چیشده
_دلینا رو بردن بیمارستان...مث اینکه قراره زایمان کنه
+خب خوبه که کلا دوروزش گذشته...بعدشم خندید
_یاشار...اگه مثبت باشه ازمایش چی؟
+حتما آرتین یچیزی میدونه ک میگه دیگه
_الان آرتین بیمارستانه؟
+آره
_میخوای با تینا بیایم پیشت
+میاین؟
_اره عزیزم الان میایم
+باشه پس منتظرتونم
گوشی رو قطع کردم....فقط راهدمیرفتم تو خونه..زنگ زدم به آرتین
+جانم آنا
_چیشد
+فعلا اتاق عمله...دعا کن زنده بیان بیرون
درسته خوشم نمیومد ازشون...نه از دلینا نه از بچش...ولی خب مردنشونم نمیخواستم
+حالش بده؟
+دکتر میگه پنجاه پنجاهه که جفتشون زنده باشن...
+باشه پس بهم خبر بده
**************************************************
یک هفته گذشته بود از زایمان دلینا....هم خودش خوب بود هم بچه...ولی بچه تودستگاه بود .خودشم تو بیمارستان...ارتینم همش تو بیمارستان بود...منم حال خوبی نداشتم...هنوزمحالم بد بود...نمیدونستم از چیه...تکلیف ارتینم هنوز معلوم نشده بود...دکتر میگفت فعلا امکان آزمایش گرفتن نیست باید یکم بچه جون بگیره...حال ارتینو نمیتونستم درککنم..میزدو بچه مال خودش بود...منم ک باردار نمیشدم...افکارمو پس زدم و مشغول غذا ذرست کردن شدم..میخواستم فسنجون درست کنم...مرغو از یخچال دراوردم ک یخش وابره...خلاصه غذا آماده شد...در قابلمه رو برداشتم که غذاروهم بزنم...بخارش که به صورتم خورد حالت تهوع شدیدی گرفتم و سریع رفتم سمت دستشویی...انقد حالم بد بود که نمیتونستم روپا
نمیدونستمکجا برم...من یک ماه تمام باید این اوضاع روتحمل میکردم...چیکار کنم من...چیکار کنم خدا...رو یه نیمکتی که نزدیکخیابونی که خونمون بود نشستم...گریه میکردم...چون کار دیگه ای نداشتم..چیکار میکردم...گوشیم زنگخورد..از توکیفم برداشتمش...شماره رو نمیشناختم ولی برام آشنا بود...جواب دادم..
+بله
_....
+بفرمایید
_...
+الو
_سلام
یخ کردم دوباره...چرا زندگیم روی خوششو نشونمون نمیده...این از کجا پیداش شد...
+چی میخوای؟
خندید_هیچی...زنگ زدم حال زنداداشمو بپرسم
کلمه زنداداشو خیلی زشت تلفظ کرد...حالت تهوع میگرفتم صداشو میشنیدم...
_میدونی اطرافت چی داره میگذره...میدونی آرتین
سریع گوشی رو قطع کردم و دیگه نذاشتم هیچی بگه...میدونستم میخواد از رابطه آرتین با دلینا بگه که خودم خبر داشتم...ینی همه خبر داشتیم...پاشدم و رفتم سمت خونه...اه چه دوران مذخرفی داریم...این چ زندگیه نکبت باریه آخه...تا شب به هرجون کندنی که بود گذشت..ساعت هشت آرتین اومد...
+آنا خانوم
_سلام
+سلام به روی ماهت...نیومدیجلو در استقبال..
_مث همیشه که زنگ درو نزدی با کلید اومدی
+آها باشه چشم از دفعه بعد
رووبل نشسته بودم...اومد طرفم..خم شد روم
+چطوری
_خوبم
نمیخواستم حتی فکرشم کنم که تا الان با دلینا بوده...
+قیافت اینونمیگه ها!
_مگه همه چیو قیافه باید بگه
+عاره
بیشتر دولا شدو گونمو بوسید
+شام چی داریم
_قورمه سبزی
+فدا دست وپنجت...کدبانو
لبخند کوچیکی زدم
_برو لباساتو عوض کن
رفت تو اتاق...همون موقع گوشیشم زنگ خورد...کنکجاو شدم...احتمال میدادم که دلینا باشه
+جانم....سلام عزیزم جانم...حالت بده؟...خب من الان نمیتونمکاری بکنم که...من الان خونه ام...نه نمیتونم...دلینا جان طبیعیه دیگه...درد داری؟...دردش ک اونقد شدید نیس...یه زنگ ب دکترت بزن ببین چی میگه...بعد به منزنگ بزن...قربونت...خدافظ
سریع برگشتم تو آشپزخونه...سالادو گذاشتم رومیز
+کی بود زنگ زد؟
وای آرتین اگه دروغ بگی وای به حالت
_این روزا که راه به راه زنگ میزنه به من...به قول خودت عفریته خانوم...زنگزده میگه درد دارم
یه دونه کاهو از ظرف برداشت و گذاشت دهنش
_به من چه که درد...
+آرتین...خواهش میکنم...
_چی خواهش میکنی؟
+میشه راجع بهش حرف نزنی؟
_عارع میشه عزیز دلم میشه
غذارو آوردم و مشغول شدیم دوتایی...بعد شام یهو یاد تماس اچین افتادم..نمیدونستم بگم یا نه...بیخیال میگم
+آرتین
_جانم
+صبحی اوین زنگ زد
یهو صاف نشست:به کی؟
+به من؟
_چیمیگف؟
_فکمیکرد من از این ماجراها خبر ندارم میخواس خبرچینی کنه ک تو میری پیش اون زنیکه
+غلط کرد...
_بیخیال آرتین دفعه دیگه جوابشو نمیدم..
گوشی آرتین دوباره زنگخورد...
+جانم...بله شما...کدوم بیمارستان؟...اومدم اومدم
_چیشده ارتین؟
+مث اینکه زایمان زودرس داره...دردش گرفته از سر و صداهاش همسایه ها بردنش بیمارستان...من برم ببینم چ خبره؟...
سریع حاضر شد...دم در که بود...دوییدم سمتش
+آرتین
با نگاهش بهمگفت جانم
+جواب آزمایش منفیه دیگه
بامهربونی نگتمکرد...پیشونیمو بوسید و بدون اینکه چیزی بگه رفت...بیخودی استرس گرفتم...حالم بد بود...حال بدم که کلا از سر شب بود...زنگ زدم به یاشار
+جونم
_یاشار
+جانم چیشده
_دلینا رو بردن بیمارستان...مث اینکه قراره زایمان کنه
+خب خوبه که کلا دوروزش گذشته...بعدشم خندید
_یاشار...اگه مثبت باشه ازمایش چی؟
+حتما آرتین یچیزی میدونه ک میگه دیگه
_الان آرتین بیمارستانه؟
+آره
_میخوای با تینا بیایم پیشت
+میاین؟
_اره عزیزم الان میایم
+باشه پس منتظرتونم
گوشی رو قطع کردم....فقط راهدمیرفتم تو خونه..زنگ زدم به آرتین
+جانم آنا
_چیشد
+فعلا اتاق عمله...دعا کن زنده بیان بیرون
درسته خوشم نمیومد ازشون...نه از دلینا نه از بچش...ولی خب مردنشونم نمیخواستم
+حالش بده؟
+دکتر میگه پنجاه پنجاهه که جفتشون زنده باشن...
+باشه پس بهم خبر بده
**************************************************
یک هفته گذشته بود از زایمان دلینا....هم خودش خوب بود هم بچه...ولی بچه تودستگاه بود .خودشم تو بیمارستان...ارتینم همش تو بیمارستان بود...منم حال خوبی نداشتم...هنوزمحالم بد بود...نمیدونستم از چیه...تکلیف ارتینم هنوز معلوم نشده بود...دکتر میگفت فعلا امکان آزمایش گرفتن نیست باید یکم بچه جون بگیره...حال ارتینو نمیتونستم درککنم..میزدو بچه مال خودش بود...منم ک باردار نمیشدم...افکارمو پس زدم و مشغول غذا ذرست کردن شدم..میخواستم فسنجون درست کنم...مرغو از یخچال دراوردم ک یخش وابره...خلاصه غذا آماده شد...در قابلمه رو برداشتم که غذاروهم بزنم...بخارش که به صورتم خورد حالت تهوع شدیدی گرفتم و سریع رفتم سمت دستشویی...انقد حالم بد بود که نمیتونستم روپا
- ۲۲.۶k
- ۲۷ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط