خاطره
خاطره
p:۱۴. ۱۵
☆خب پدر من هنوز امادگیشو ندارم و اینکه خیلی بچس
✧جونگکوک تو که میدونی من دارم میمیرم و میخام بچه تو ببینم
*ویو رایا*
یا حضرت پشم چقدر بزرگه خب راستش من از ۸سالگیم میدونستم بچه چطور به وجود میاد داشتم فک میکردم چطور توم جا میشه که باصدای بابام به خودم امدم
_خب رایا؟
$من.... خب... مشکل ندارم...مامان؟
+شرمنده من باید برم... دستشـویی
_برو
*ویو ا.ت*
سریع رفتمرایا هنوز بچه بود برا اینکارا رفتم یجا نشستم که بعد ۲یا۳دقیقه رایا امد پیشم و بغلم کرد و گفت
$مامان من میدونم که بچم اونم برای اون به اون بزرگی
+مگه تو میدونی چیکارا میکنن
$اره..... از ۸سالیگم
+ببین هرچی اون... ۱۵سال ازت بزرگتره
$هرچی مگه سن مهمه تو خودت۱۷سالت بود با بابا ازدواج کردی
+من اونوقعه ۵سال از الان تو بزرگتر بودم
$شاید سن فقط یه عدده
*ویو رایا*
مامانم رفت یکم نگرانش شدم گفتم
$من قبول میکنم... و الان میتونم برم
_اره برو
رایا: تا من بلند شدم دیدم اون پسره هم دنبالم امد گفت
☆تو خری یا خودتو زدی به خری
$چرا؟
☆من ازت ۱۵سال بزرگترم بعدم تو هنوز نمیدونی بچه چطور...
$میدونم همچی رو میدونم.... ولی الان مامانم مهم تر از هرچیزیه خب من قبول کردم تو که ضر نمیکنی (رفت پیش ا.ت)
+دلم میخاد الان تهیونگو بریم خفش کنم تو بچه ای
$مامان.... ایش چرا انقدر یه دنده ای تقصیر باباهم نیست
+الان داری ازش دفاع میکنی
$اره
(فلش بک به یک روز قبل عروسی کوکو رایا)
*ویو رایا*
استرس داشتم قرار بود کیلومترها از مامانم دور بشم داشتم قدم میزدم که صدای گریه شندیدم رفتم دیدم......
(هه فکر کردین میزارم بفهمین کیه😜فصل اولش تموم شد حیح)
p:۱۴. ۱۵
☆خب پدر من هنوز امادگیشو ندارم و اینکه خیلی بچس
✧جونگکوک تو که میدونی من دارم میمیرم و میخام بچه تو ببینم
*ویو رایا*
یا حضرت پشم چقدر بزرگه خب راستش من از ۸سالگیم میدونستم بچه چطور به وجود میاد داشتم فک میکردم چطور توم جا میشه که باصدای بابام به خودم امدم
_خب رایا؟
$من.... خب... مشکل ندارم...مامان؟
+شرمنده من باید برم... دستشـویی
_برو
*ویو ا.ت*
سریع رفتمرایا هنوز بچه بود برا اینکارا رفتم یجا نشستم که بعد ۲یا۳دقیقه رایا امد پیشم و بغلم کرد و گفت
$مامان من میدونم که بچم اونم برای اون به اون بزرگی
+مگه تو میدونی چیکارا میکنن
$اره..... از ۸سالیگم
+ببین هرچی اون... ۱۵سال ازت بزرگتره
$هرچی مگه سن مهمه تو خودت۱۷سالت بود با بابا ازدواج کردی
+من اونوقعه ۵سال از الان تو بزرگتر بودم
$شاید سن فقط یه عدده
*ویو رایا*
مامانم رفت یکم نگرانش شدم گفتم
$من قبول میکنم... و الان میتونم برم
_اره برو
رایا: تا من بلند شدم دیدم اون پسره هم دنبالم امد گفت
☆تو خری یا خودتو زدی به خری
$چرا؟
☆من ازت ۱۵سال بزرگترم بعدم تو هنوز نمیدونی بچه چطور...
$میدونم همچی رو میدونم.... ولی الان مامانم مهم تر از هرچیزیه خب من قبول کردم تو که ضر نمیکنی (رفت پیش ا.ت)
+دلم میخاد الان تهیونگو بریم خفش کنم تو بچه ای
$مامان.... ایش چرا انقدر یه دنده ای تقصیر باباهم نیست
+الان داری ازش دفاع میکنی
$اره
(فلش بک به یک روز قبل عروسی کوکو رایا)
*ویو رایا*
استرس داشتم قرار بود کیلومترها از مامانم دور بشم داشتم قدم میزدم که صدای گریه شندیدم رفتم دیدم......
(هه فکر کردین میزارم بفهمین کیه😜فصل اولش تموم شد حیح)
۷.۳k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.