رمان ازدواج اجباری
که من واقعا کی هستم.
تینا رو پیاده کردم و خودم رفتم شرکت سری بزنم.
#تینا
رفتم داخل عمارت و لبایام رو عوض کردم و به کاره آرشام فکر کردم.
دوشی گرفتم و موهامو خشک کردم.
گوشیمو برداشتم و
به مامان زنگ زدم و بعد از کمی حرف
به آشپزخونه رفتم
خدمتکارا درحال آشپزی بودن.
چندتا خوراکی برداشتم و
روی تخت نشستم و مشغول فیلم دیدن شدم.
چند ساعت گذشته بود
ساعت ۳ ظهر شده بود
در اتاق به صدا دراومد
_بیا داخل
*سلام خانم ناهار حاضره
_الان میام
ناهار خیلی مفصل بود.
گرسنمم بود برای همین نشستم و مشغول خوردن شدم.
ناهارم رو خوردم و به آرشام زنگ زدم
_الو کجایی
*شرکت
_نمیای؟
*سرم شلوغه
_ساعت چند میای
*معلوم نیست
_خدافظ
گوشی رو قطع کردم و
بی حوصله رفتم داخل اتاق
چند ساعت گذشت و تصمیم گرفتم عمارت رو کامل ببینم.
معلوم بود جاهای زیادی داشت...
بیشتر میزارم
چن وقت نذاشتم
متاسفم
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.