سید مجتبی شجاعی
▪نمونهی شعر:
(۱)
[داغ هجران]
مادر به عمق ماتم من گریه میکرد
بر دیدهی پر شبنم من گریه میکرد
وقتی پدر نوشـید از شهد شهادت
همسایه بر سن کم من گریه میکرد
در کودکی افسرده دل گشتم خمیدم
شمشاد بر قد خم من گریه میکرد
در حسرت بابا نوشتن در دبستان
آموزگارم همدم من گریه میکرد
حتی کنار سفرهی دامادی و عقد
دنیا به حال مبهم من گریه میکرد
آئینه تنها همدم این روزها بود
با اشکهای نمنم من گریه میکرد
نخل پریشان و بدون سر چه غمگین
همراه شهر خرّم من گریه میکرد
تنهاییام حال و هوای خستهای داشت
تنهاییام بر عالم من گریه میکرد
در خواب میدیدم که بابای شهیدم
هنگام خیر مقدم من گریه میکرد
گویی نفس هم در هوای داغ هجران
اندوهگین با هر دم من گریه میکرد
وقتی نوشتم دردِ دل را روی کاغذ
خودکار از شرح غم من گریه میکرد
قلب "شجاعی" سوخت از فقدان بابا
حتی غزل در ماتم من گریه میکرد.
(۲)
[قلب بیتاب]
باز با یاد تو امشب قلب بیتابم شکست
ظلمت شب بود و من، آئینهی خوابم شکست
نقش سیمای بلورینت که بر قلبم نشست
برکهی شب را دوباره جام مهتابم شکست
آمدی سیراب شد جام عطشناک دلم
با حضور چشمه سارت کوزهی آبم شکست
نیمه شب عکس تو را دیدم در آغوش خیال
هر چه میدیدم تو بودی چشم را قابم شکست
بیخود از خود بودم و از عشق تو سرشار و مست
بار دیگر قامت ترتیب و آدابم شکست
بندهی عشق تو گشتم بند از بندم گسست
ناگهان تندیس ظلمانی اربابم شکست
چون "شجاعی" را لقب دادی به نام عاشقی
جاودان کردی مرا و دیگر القابم شکست.
(۳)
[راز عشق]
خواستم تا راز عشقم را بفهمانم، نشد
در دل نامهربانت، مهر بنشانم، نشد
سعی کردم در سکوتم با اشاره یا نگاه
با تو هم صحبت شوم از عمق چشمانم نشد
سعی کردم با زبان بیزبانی عشق را
فاش سازم نزد تو ای راحت جانم، نشد
حرف دل هرگز نگفتم با تو، اما حیف شد
شعلهور در سینهی تو، عشقِ سوزانم، نشد
گریه کردم، ابر چشمانم چو باریدن گرفت
خواستم تا بشنوی از ساز بارانم، نشد
باز هم شعر "شجاعی" ماند و صد راز نهان
خواستم تا میهمان باشی به دیوانم، نشد.
(۴)
[مادر]
مرا دلسوز بار آورده عشق بیکران تو
دلم را مهربان کرده نگاه مهربان تو
تبسّم میکند لبهای تو بر دردهای من
روایت میکند بر دردهای من زبان تو
نصیحت میکند چشمان پاکت حال زارم را
مرا اندرز میگوید دمادم دیدگان تو
پریشانی گیسویت پریشان میکند دل را
چو میپیچد حریر باد اندر گیسوان تو
زِ عشق داغ دیرینت جوانی میکند قلبم
چو میپیچد حریر باد اندر گیسوان تو
قلم برداشتی زیبا نوشتی سرنوشتم را
منم یک فصل پر شور و جوان از داستان تو
من از آغوش مهر انگیز تو تا آسمان رفتم
فدای وسعت بیانتهای آسمان تو
"شجاعی" را سر و سامانی و انگیزهی بودن
و فردوس برین باشد چو نقش آستان تو.
(۵)
[پدر]
پدر، ای کوهسار استوارم
پدر، ای در خزان دل بهارم
پدر، ای بهترینم یار و یاور
دل و جان را به عشقت میسپارم
پدر، ای سایهسار سبز ایثار
پدر، ای بهترین آموزگارم
پدر، ای فروغ و روشنی بخش
تویی روشنگر شبهای تارم
پدر، ای پهلوان قصّهی دل
تو را در قصّههایم مینگارم
پدر، ای منبع آرامش و عشق
پدر، ای دستهایت بوسه زارم
پدر، ای دست خواهش را نوازش
دمی که سر به پایت میگزارم
"شجاعی" را پدر دیهیم نور است
هر آنچه دارم از بهر تو دارم.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
(۱)
[داغ هجران]
مادر به عمق ماتم من گریه میکرد
بر دیدهی پر شبنم من گریه میکرد
وقتی پدر نوشـید از شهد شهادت
همسایه بر سن کم من گریه میکرد
در کودکی افسرده دل گشتم خمیدم
شمشاد بر قد خم من گریه میکرد
در حسرت بابا نوشتن در دبستان
آموزگارم همدم من گریه میکرد
حتی کنار سفرهی دامادی و عقد
دنیا به حال مبهم من گریه میکرد
آئینه تنها همدم این روزها بود
با اشکهای نمنم من گریه میکرد
نخل پریشان و بدون سر چه غمگین
همراه شهر خرّم من گریه میکرد
تنهاییام حال و هوای خستهای داشت
تنهاییام بر عالم من گریه میکرد
در خواب میدیدم که بابای شهیدم
هنگام خیر مقدم من گریه میکرد
گویی نفس هم در هوای داغ هجران
اندوهگین با هر دم من گریه میکرد
وقتی نوشتم دردِ دل را روی کاغذ
خودکار از شرح غم من گریه میکرد
قلب "شجاعی" سوخت از فقدان بابا
حتی غزل در ماتم من گریه میکرد.
(۲)
[قلب بیتاب]
باز با یاد تو امشب قلب بیتابم شکست
ظلمت شب بود و من، آئینهی خوابم شکست
نقش سیمای بلورینت که بر قلبم نشست
برکهی شب را دوباره جام مهتابم شکست
آمدی سیراب شد جام عطشناک دلم
با حضور چشمه سارت کوزهی آبم شکست
نیمه شب عکس تو را دیدم در آغوش خیال
هر چه میدیدم تو بودی چشم را قابم شکست
بیخود از خود بودم و از عشق تو سرشار و مست
بار دیگر قامت ترتیب و آدابم شکست
بندهی عشق تو گشتم بند از بندم گسست
ناگهان تندیس ظلمانی اربابم شکست
چون "شجاعی" را لقب دادی به نام عاشقی
جاودان کردی مرا و دیگر القابم شکست.
(۳)
[راز عشق]
خواستم تا راز عشقم را بفهمانم، نشد
در دل نامهربانت، مهر بنشانم، نشد
سعی کردم در سکوتم با اشاره یا نگاه
با تو هم صحبت شوم از عمق چشمانم نشد
سعی کردم با زبان بیزبانی عشق را
فاش سازم نزد تو ای راحت جانم، نشد
حرف دل هرگز نگفتم با تو، اما حیف شد
شعلهور در سینهی تو، عشقِ سوزانم، نشد
گریه کردم، ابر چشمانم چو باریدن گرفت
خواستم تا بشنوی از ساز بارانم، نشد
باز هم شعر "شجاعی" ماند و صد راز نهان
خواستم تا میهمان باشی به دیوانم، نشد.
(۴)
[مادر]
مرا دلسوز بار آورده عشق بیکران تو
دلم را مهربان کرده نگاه مهربان تو
تبسّم میکند لبهای تو بر دردهای من
روایت میکند بر دردهای من زبان تو
نصیحت میکند چشمان پاکت حال زارم را
مرا اندرز میگوید دمادم دیدگان تو
پریشانی گیسویت پریشان میکند دل را
چو میپیچد حریر باد اندر گیسوان تو
زِ عشق داغ دیرینت جوانی میکند قلبم
چو میپیچد حریر باد اندر گیسوان تو
قلم برداشتی زیبا نوشتی سرنوشتم را
منم یک فصل پر شور و جوان از داستان تو
من از آغوش مهر انگیز تو تا آسمان رفتم
فدای وسعت بیانتهای آسمان تو
"شجاعی" را سر و سامانی و انگیزهی بودن
و فردوس برین باشد چو نقش آستان تو.
(۵)
[پدر]
پدر، ای کوهسار استوارم
پدر، ای در خزان دل بهارم
پدر، ای بهترینم یار و یاور
دل و جان را به عشقت میسپارم
پدر، ای سایهسار سبز ایثار
پدر، ای بهترین آموزگارم
پدر، ای فروغ و روشنی بخش
تویی روشنگر شبهای تارم
پدر، ای پهلوان قصّهی دل
تو را در قصّههایم مینگارم
پدر، ای منبع آرامش و عشق
پدر، ای دستهایت بوسه زارم
پدر، ای دست خواهش را نوازش
دمی که سر به پایت میگزارم
"شجاعی" را پدر دیهیم نور است
هر آنچه دارم از بهر تو دارم.
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
۳۸.۱k
۰۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.