پارت پنجم رمان مرگ وزندگی
پارت پنجم رمان مرگ وزندگی:
آدرسه رستورانونیماواسه بنفشه فرستاد
من:باکلافگی :اووووبی پدرکجام رستوران رزروکرده اونوره دنیاس آدم هرچقدمیره نمیرسه
بنفشه:بی ادب
بالاخره رسیدیم ماشینوپارک کردم بابنفشه به طرفه رستوران رفتیم واردکه شدیم نیمارودیدیم رفتیم به سمتش من داشتم پشته سره بنفشه میرفتم
بنفشه:سلام
نیما:بادیدن بنفشه ازروصندلی پاشدوهموبوسیدن
نیما:سلام عزی
من:سلام
نیماباتعجب طرفم برگشت تامنودیدنیشش بسته شدومثله لالا جواب داد
واااای ازخنده داشتم منفجرمیشدم بنفشه صندلیه روبرویه نیمانشسته بودکه گفتم بنفشه جان میشه بری اونور بنفشه که دیگه داش آمپرمیسوزوندولی پیشه نیماچیزی نگفت
من تودلم:باباخسیسایه باره هاااا(البته خودمم به این حرفم ایمان نداشتم)خلاصه ناهاره خوبی بودالبته فقدبرایه من اون بیچاره هاکه کوفتشون شد ولی خیلی چسبیدبالاخره تونستم این دوتانچسبوازهم جداکنم
نیما:بنفشه من میرسونمت
بنفشه تاخواست دهنشوواکنه من زودترگفتم:نه ممنون منوبنفشه کارداریم شمام دستتون دردنکنه تاالانم خیلی وقتتونوگرفتیم
بنفشه که بغل دستم واساده بودیه نیشگون ازباسنم گرفت که چون بهش حق میدادم صدام درنیومد
نیما:نه بابااین چه حرفیه خیلیم خوش حال شدم
من تودلم:ارع جونه عمت
من:خدانگهداربه خانواده سلام برسونید
نیما:همچنین
همین که سواره ماشین شدیم بنفشه باغیضه برگشت طرفم
بنفشه:مطمئن باش تلافی میکنم
من:شما
بنفشه:خیلی پروووییی هنوزم داریی حرف میزنی بعدشم وقتی تلافی کردم میشناسی من کیم
من بلندبلندخندیدم
من:خونه میری دیگه
بنفشه:نه میخوام برم خرید بروپاساژه کوروش
زودماشینوزدم بغل
بنفشه:چرانگهداشتی
من:مسیرم نمیخوره به اونجا خونتونم سرراهم بودخاستم برسونمت
بنفشه که دیگه داش گریه اش درنیومد دلم سوخت واسش
من:گریه نکن باباشوخی کردم ولی باره آخرت باشه فک میکنی من راننده اتما
بنفشه:هستی دیگه
خلاصه بنفشه رورسوندم وبه طرفه خونه روندم مامانوبابادوتاشونم خونه بودن بابابعضی وقتاکه کارشون کمه زودمیادازشرکت یه سلامی به دوتاشون دادم وخواستم برم بالاکه باباگفت:النادخترم بیااینجا
رفتم به سمتشون چی شده
مامان:بشین میگیم
نشستموگفتم بگین دیگه ازنگرانی مردم
بابا:یادته جشنه فارق تحصیلیت بایه خانواده آشنات کردم خانواده زندکه گفتم آقایه زنددوسته بچگیایه منه که الانم باهاش دوستم
من یکم فک کردمویادم اومدوفکرموبه زبون آوردم
من:ارع یادم اومدخب چی شده اتفاقی اوفتادع براش
بابام:نه فقدپسرش امیرعلیم یادت میادکنارشون بود
خب پس خیالم راحت شداتفاقه خاصی نیفتاده میخوان بیان خواستگاری
من:شماکه نظره منومیدونید
بابا:این یکی خیلی فرق داره نمیخوام بزارم ازرویه احساسات تصمیم بگیری
من:هم ازرویه احساس هم ازرویه منطق من ماهانومیخام نمیدونم کجایه اینونمیفهمید
مامان:هیچ جاشوتوبااون پسرخوشبخت نمیشی
من:بااون پسریاباخانواده اون پسره چرانمیفهمیدمن میخام باخوده ماهان ازدواج کنم نه خانوادش
بابا:اون پسرتوهمون خانواده بزرگ شده
من:ولی کلی فر
بابا:هیچ فرقی نداره مگه توبامنومامانت فرق داری حتی اگه ۹۹%اخلاقاتم فرق داشته باشه ۱%که شبیهه ماهستی
من:شماازاون یه درصدمیترسین چرانودونه درصدودرنظرنمیگیرید
اعصبانی ازسره جام پاشدم
وبایه خنده عصبی گفتم اصن ماراجبه چیداریم بحث میکنیم ببینید این زندگیه منه وتصمیمشم به گردنه خودمه به شمام این اجازه رونمیدم هرطورکه دوس داریدبازندگیه من رفتارکنید
وبه طرفه پله هاقدم تندکردم شمام ج منومیدونید اگه بیانم جوابم همینه پس برایه حفظه آبروودوستیتون بهتره بگین نیان
پله چهارم بودم که باحرف باباواسادم
بابا:اونامیان ولی اگه ج نه بهشون بدی بایدازهمون لحظه منومادرتم فراموش کنی
مامان:هومن
بابا:لطفا
من برگشتم سمتشون وبایه پوزخندگفتم متاسفم براتون
بابا:همینه که هست اونافردامیادن دیگه من حرفاموزدم بقیش باخودته
باعصبانیت پله هاروبالارفتم ودره اتاقومحکم کوبیدم ازحرص نمیدونستم چیکارکنم رفتم بالنجایه تختوبرداشتموکوبیدم زمین انقده این کاروکردم تاخسته شدموخودموانداختم روتخت این عوضی دیگه کیه اومده اوفتاده وسطه زندگیه من نمیدونستم چیکارکنم اهله گریه که نبودم بغضم گرفته بودولی نمیخواستم گریه کنم همیشه توزندگیم همین بودم خیلی خیلی کم گریه میکردم بیشترمیریختم توخودم حالادیگه نه راهه پس داشتمونه راهه پیش اگه قبول میکردم هم ماهان هم خودم نابودم میشدیم اگم ج نه میدادم پدرمادرموازدست میدادم آروم زیره لب گفتم خدایاخودت کمک کن وبعدازکلی فوش دادن به اون عوضی خوابم برد
آدرسه رستورانونیماواسه بنفشه فرستاد
من:باکلافگی :اووووبی پدرکجام رستوران رزروکرده اونوره دنیاس آدم هرچقدمیره نمیرسه
بنفشه:بی ادب
بالاخره رسیدیم ماشینوپارک کردم بابنفشه به طرفه رستوران رفتیم واردکه شدیم نیمارودیدیم رفتیم به سمتش من داشتم پشته سره بنفشه میرفتم
بنفشه:سلام
نیما:بادیدن بنفشه ازروصندلی پاشدوهموبوسیدن
نیما:سلام عزی
من:سلام
نیماباتعجب طرفم برگشت تامنودیدنیشش بسته شدومثله لالا جواب داد
واااای ازخنده داشتم منفجرمیشدم بنفشه صندلیه روبرویه نیمانشسته بودکه گفتم بنفشه جان میشه بری اونور بنفشه که دیگه داش آمپرمیسوزوندولی پیشه نیماچیزی نگفت
من تودلم:باباخسیسایه باره هاااا(البته خودمم به این حرفم ایمان نداشتم)خلاصه ناهاره خوبی بودالبته فقدبرایه من اون بیچاره هاکه کوفتشون شد ولی خیلی چسبیدبالاخره تونستم این دوتانچسبوازهم جداکنم
نیما:بنفشه من میرسونمت
بنفشه تاخواست دهنشوواکنه من زودترگفتم:نه ممنون منوبنفشه کارداریم شمام دستتون دردنکنه تاالانم خیلی وقتتونوگرفتیم
بنفشه که بغل دستم واساده بودیه نیشگون ازباسنم گرفت که چون بهش حق میدادم صدام درنیومد
نیما:نه بابااین چه حرفیه خیلیم خوش حال شدم
من تودلم:ارع جونه عمت
من:خدانگهداربه خانواده سلام برسونید
نیما:همچنین
همین که سواره ماشین شدیم بنفشه باغیضه برگشت طرفم
بنفشه:مطمئن باش تلافی میکنم
من:شما
بنفشه:خیلی پروووییی هنوزم داریی حرف میزنی بعدشم وقتی تلافی کردم میشناسی من کیم
من بلندبلندخندیدم
من:خونه میری دیگه
بنفشه:نه میخوام برم خرید بروپاساژه کوروش
زودماشینوزدم بغل
بنفشه:چرانگهداشتی
من:مسیرم نمیخوره به اونجا خونتونم سرراهم بودخاستم برسونمت
بنفشه که دیگه داش گریه اش درنیومد دلم سوخت واسش
من:گریه نکن باباشوخی کردم ولی باره آخرت باشه فک میکنی من راننده اتما
بنفشه:هستی دیگه
خلاصه بنفشه رورسوندم وبه طرفه خونه روندم مامانوبابادوتاشونم خونه بودن بابابعضی وقتاکه کارشون کمه زودمیادازشرکت یه سلامی به دوتاشون دادم وخواستم برم بالاکه باباگفت:النادخترم بیااینجا
رفتم به سمتشون چی شده
مامان:بشین میگیم
نشستموگفتم بگین دیگه ازنگرانی مردم
بابا:یادته جشنه فارق تحصیلیت بایه خانواده آشنات کردم خانواده زندکه گفتم آقایه زنددوسته بچگیایه منه که الانم باهاش دوستم
من یکم فک کردمویادم اومدوفکرموبه زبون آوردم
من:ارع یادم اومدخب چی شده اتفاقی اوفتادع براش
بابام:نه فقدپسرش امیرعلیم یادت میادکنارشون بود
خب پس خیالم راحت شداتفاقه خاصی نیفتاده میخوان بیان خواستگاری
من:شماکه نظره منومیدونید
بابا:این یکی خیلی فرق داره نمیخوام بزارم ازرویه احساسات تصمیم بگیری
من:هم ازرویه احساس هم ازرویه منطق من ماهانومیخام نمیدونم کجایه اینونمیفهمید
مامان:هیچ جاشوتوبااون پسرخوشبخت نمیشی
من:بااون پسریاباخانواده اون پسره چرانمیفهمیدمن میخام باخوده ماهان ازدواج کنم نه خانوادش
بابا:اون پسرتوهمون خانواده بزرگ شده
من:ولی کلی فر
بابا:هیچ فرقی نداره مگه توبامنومامانت فرق داری حتی اگه ۹۹%اخلاقاتم فرق داشته باشه ۱%که شبیهه ماهستی
من:شماازاون یه درصدمیترسین چرانودونه درصدودرنظرنمیگیرید
اعصبانی ازسره جام پاشدم
وبایه خنده عصبی گفتم اصن ماراجبه چیداریم بحث میکنیم ببینید این زندگیه منه وتصمیمشم به گردنه خودمه به شمام این اجازه رونمیدم هرطورکه دوس داریدبازندگیه من رفتارکنید
وبه طرفه پله هاقدم تندکردم شمام ج منومیدونید اگه بیانم جوابم همینه پس برایه حفظه آبروودوستیتون بهتره بگین نیان
پله چهارم بودم که باحرف باباواسادم
بابا:اونامیان ولی اگه ج نه بهشون بدی بایدازهمون لحظه منومادرتم فراموش کنی
مامان:هومن
بابا:لطفا
من برگشتم سمتشون وبایه پوزخندگفتم متاسفم براتون
بابا:همینه که هست اونافردامیادن دیگه من حرفاموزدم بقیش باخودته
باعصبانیت پله هاروبالارفتم ودره اتاقومحکم کوبیدم ازحرص نمیدونستم چیکارکنم رفتم بالنجایه تختوبرداشتموکوبیدم زمین انقده این کاروکردم تاخسته شدموخودموانداختم روتخت این عوضی دیگه کیه اومده اوفتاده وسطه زندگیه من نمیدونستم چیکارکنم اهله گریه که نبودم بغضم گرفته بودولی نمیخواستم گریه کنم همیشه توزندگیم همین بودم خیلی خیلی کم گریه میکردم بیشترمیریختم توخودم حالادیگه نه راهه پس داشتمونه راهه پیش اگه قبول میکردم هم ماهان هم خودم نابودم میشدیم اگم ج نه میدادم پدرمادرموازدست میدادم آروم زیره لب گفتم خدایاخودت کمک کن وبعدازکلی فوش دادن به اون عوضی خوابم برد
- ۲.۶k
- ۰۸ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط