پارت سوم رمان مرگ وزندگی
پارت سوم رمان مرگ وزندگی:
سیه دخت هاجرون خودموتوگل میپلکونم محض رضایه دخترون خودموتوگل میپلکونم چشاموبازکردموزودازجام پریدم ودویدم طرفه گوشیم گوشیوبرداشتموآلارمه ساعتوقطع کردم وااای یکم دیگه میخوندروانی میشدم
این آهنگه سندی خیلی خوبه هااا ولی خیلیم رومخه بخاطرع همینم گذاشتمش آلارمه زنگم چون تنهاچیزیه که میتونه منوازخواب بیدارکنه به طرف دسشویی رفتم دسوصورتموشوستم اومدم بیرونورفتم طرفه کمدم بایدواسه آقاماهان خودموجیگرمیکردم همینطوری که داشتم چپ چپ به لباسانگامیکردم بالاخره اون مانتوموکه میخاستم ازتویه بازاره شام پیداکردم و کشیدمش بیرون یه مانتوجلوبازه آبی که تامچه پام بودودورش باشکلکایه دوچرخه پرشدع بودبایه روسری مشکیه قواره بزرگ وشلواره نودلوله مشکی ستش کردم آرایشم یه خطه چشمویه رژه ماته قهوه ای زدم کولموسویچمم برداشتموزدم بیرون ماشینوازپارکینگ درآوردموطرفه کافی شاپه همیشگی روندمش چون کافی شاپه نزدیکه خونمون بودزودرسیدم ماشینوگوشه خیابون پارک کردمووارده کافی شاپ شدم یه چشم گردوندم که ماهانودیدم بایه لبخندرفتم سمتش حواسش نبود
من:پخ بایه هینی برگشت طرفم
ماهان:پووووف الناخیلی بیشعوری
من:باباباشعورحالاتوفکره چی بودی که مشرف شدن یه فرشته رومتوجه نشده
ماهان:اووووو اعتمعادبه سقفووووو توفکره همون فرشته بودم
گارسون:چی میل دارید
ماهان یه نگابه من انداخ فدایه آقامون بشم شعورش منوکشته
من:دوتیکه پایه سیب دوتام اسپرسو
ماهان که باتعجب داش منونگامیکرد به گارسون گف:منم یه قهوه شیرین
گارسون بایه چشم شروکم کرد
ماهان:الناچه خبره چطوری انقدمیخوری
من:مفتی که نمیشه به فرشته فک کرد فرشتم کم چیزی نیسم که خرج دارم
ماهان:بخداآدم حتی میترسه ازت تعریف کنه
من:یه خنده بلندی سردادم
من:حالابه چیه من فک میکردی
ماهان:شیطون نگام کردوخندید( خیلی بدگفتم)
من:یه چشم غره ای بهش رفتمویه نکبتی نثارش کردم
ماهان:به اینکه آخره قضیه ماچیه
بااین حرفش توفکررفتم
من:نمیدونم
ماهان:النامن توروازدس بدم میمیرما
من:منم حالم خوشترازتونی ازروزه خاستگاری باهاشون خیلی سردرفتارمیکنم تایکم نرم شن ولی برعکس هرچقدسردرفتارمیکنم اوناسردتر نمیدونم دیگه چیکارکنم تنهاکارایه که ازدسم برمیاد همینه اوناتنهامشکلشون خانوا
ماهان حرفموقطع کردوگف:بازم جلویه پیشرفتمودارن میگیرن مثه همیشه نمیزارن به آرزوهام رویاهام برسم باناراحتی به صورتش نگاکردم که همون غم همیشگیروتوصورتش دیدم خیلی ناراحت بودم براش ازبچگی زندگیش همین بوده حداقل مادرپدره من منوخیلی خیلی دوس داشتن الانم مثلابه قوله خودشون بخاطره صلاحه من این کارارومیکردن دسمورودسش گذاشتم که سرشوبلندکرد یه لبخندی بهش زدموگفتم ول کن من که تورومیشناسم من که عاشقتم اگه همیناواست کافیه پس دیگه نبایدبه چیزه دیگه ای فک کنی اینام میگذرن مشکلات میان که حل بشن
ماهان دسموبیشترفشاردادوگف:راس میگی ولش کن باابروش به کیکموقهوه ام اشاره کردوگف بخوردیگه
بایه لبخندشروع کردم به خوردنه گوگولیایه مامانشون
تقریباسه ساعتی توکافه بودیم وبالاخره پاشدیموتونستیم ازهم دل بکنیم وقتی باماهانم اصن حوصلم سرنمیره ساعت برام خیلی زودمیگذره ماهان رف حساب کنه منم کولموسویچوعینکموازرومیزبرداشتم وطرفه دررفتمومنتظره ماهان موندم
ماهان:بریم
دوتایی ازدرخارج شدیم جلودره کافی هموبوسیدیموازهم خدافظی کردیم وهرکدوم طرفه ماشینامون رفتیم
جلویه درخونه واسادم ریموت زدم ماشینوپارک کردم وبه طرف دررفتم دروبازکردم کفشامودرآوردمودمپایی روفرشیاموپام کردم مامان وباباسرمیزداشتن شام میخوردن یه سلام گفتمو
به طرفه پله هارفتم لباساموسریع عوض کردم وتندتندازپله رفتم پایین تاشامی که ازصبح منتظرش بودموبخورم وقتی زرشک پلورودیدم چشمام برق زدزودنشستم روصندلیوبشقابموپره برنج کردم مامان بابام بلندبلندخندیدنوبی توجه به خنده اونا قاشقموپربرنج کردموگذاشتم دهنم احساس میکردم بعدازچند سال تونستم به عشقم برسم عشقه واقعی یعنی غذابقیه عشقاچرت وپرتن
من:مامان جون اون نوشابه رومیدی
مامان باتعجب:چشم ونوشابه روطرفم گرفت
من:مرســـــی
تصمیمموگرفته بودم دیگه این قهربودنوتمومش کنم چون اینطورکه اینانشون میدادن هیچی درس نمیشه فقدمن ازغذادورترمیشم بعدازغذاظرفاروتوماشین چیدمومیزوتمیزکردم وبه مامان بابام که داشتن چایی میخوردن شب بخیری پفتمورفتم اتاقم لباسانوکه ریخته بودم روتخت جمع کردم آرایشمم باشیرپاکن پاک کردم وزیره ملافه تختم خزیدم مثه همیشه به ثانیه نکشیدکه خابم بردباصدایه زنگ موبایلم بیدارشدم بدونه اینکه چشاموبازکنم دستموبردم طرف عسلی تخت وبعدازکلی تکون دادن بع دستم خوردورداشتمش ویه چشمموبازکردم تاببینم کدوم مزاحمیه بلــــــه مزاحمه همیشگی چون میدونستم ج ندم ول کن نیس حتی شایدپاشه بیادجلودرمون(بله دراین حدبیشعوره)
باحرص ج دادم
من:بنال
بنفش
سیه دخت هاجرون خودموتوگل میپلکونم محض رضایه دخترون خودموتوگل میپلکونم چشاموبازکردموزودازجام پریدم ودویدم طرفه گوشیم گوشیوبرداشتموآلارمه ساعتوقطع کردم وااای یکم دیگه میخوندروانی میشدم
این آهنگه سندی خیلی خوبه هااا ولی خیلیم رومخه بخاطرع همینم گذاشتمش آلارمه زنگم چون تنهاچیزیه که میتونه منوازخواب بیدارکنه به طرف دسشویی رفتم دسوصورتموشوستم اومدم بیرونورفتم طرفه کمدم بایدواسه آقاماهان خودموجیگرمیکردم همینطوری که داشتم چپ چپ به لباسانگامیکردم بالاخره اون مانتوموکه میخاستم ازتویه بازاره شام پیداکردم و کشیدمش بیرون یه مانتوجلوبازه آبی که تامچه پام بودودورش باشکلکایه دوچرخه پرشدع بودبایه روسری مشکیه قواره بزرگ وشلواره نودلوله مشکی ستش کردم آرایشم یه خطه چشمویه رژه ماته قهوه ای زدم کولموسویچمم برداشتموزدم بیرون ماشینوازپارکینگ درآوردموطرفه کافی شاپه همیشگی روندمش چون کافی شاپه نزدیکه خونمون بودزودرسیدم ماشینوگوشه خیابون پارک کردمووارده کافی شاپ شدم یه چشم گردوندم که ماهانودیدم بایه لبخندرفتم سمتش حواسش نبود
من:پخ بایه هینی برگشت طرفم
ماهان:پووووف الناخیلی بیشعوری
من:باباباشعورحالاتوفکره چی بودی که مشرف شدن یه فرشته رومتوجه نشده
ماهان:اووووو اعتمعادبه سقفووووو توفکره همون فرشته بودم
گارسون:چی میل دارید
ماهان یه نگابه من انداخ فدایه آقامون بشم شعورش منوکشته
من:دوتیکه پایه سیب دوتام اسپرسو
ماهان که باتعجب داش منونگامیکرد به گارسون گف:منم یه قهوه شیرین
گارسون بایه چشم شروکم کرد
ماهان:الناچه خبره چطوری انقدمیخوری
من:مفتی که نمیشه به فرشته فک کرد فرشتم کم چیزی نیسم که خرج دارم
ماهان:بخداآدم حتی میترسه ازت تعریف کنه
من:یه خنده بلندی سردادم
من:حالابه چیه من فک میکردی
ماهان:شیطون نگام کردوخندید( خیلی بدگفتم)
من:یه چشم غره ای بهش رفتمویه نکبتی نثارش کردم
ماهان:به اینکه آخره قضیه ماچیه
بااین حرفش توفکررفتم
من:نمیدونم
ماهان:النامن توروازدس بدم میمیرما
من:منم حالم خوشترازتونی ازروزه خاستگاری باهاشون خیلی سردرفتارمیکنم تایکم نرم شن ولی برعکس هرچقدسردرفتارمیکنم اوناسردتر نمیدونم دیگه چیکارکنم تنهاکارایه که ازدسم برمیاد همینه اوناتنهامشکلشون خانوا
ماهان حرفموقطع کردوگف:بازم جلویه پیشرفتمودارن میگیرن مثه همیشه نمیزارن به آرزوهام رویاهام برسم باناراحتی به صورتش نگاکردم که همون غم همیشگیروتوصورتش دیدم خیلی ناراحت بودم براش ازبچگی زندگیش همین بوده حداقل مادرپدره من منوخیلی خیلی دوس داشتن الانم مثلابه قوله خودشون بخاطره صلاحه من این کارارومیکردن دسمورودسش گذاشتم که سرشوبلندکرد یه لبخندی بهش زدموگفتم ول کن من که تورومیشناسم من که عاشقتم اگه همیناواست کافیه پس دیگه نبایدبه چیزه دیگه ای فک کنی اینام میگذرن مشکلات میان که حل بشن
ماهان دسموبیشترفشاردادوگف:راس میگی ولش کن باابروش به کیکموقهوه ام اشاره کردوگف بخوردیگه
بایه لبخندشروع کردم به خوردنه گوگولیایه مامانشون
تقریباسه ساعتی توکافه بودیم وبالاخره پاشدیموتونستیم ازهم دل بکنیم وقتی باماهانم اصن حوصلم سرنمیره ساعت برام خیلی زودمیگذره ماهان رف حساب کنه منم کولموسویچوعینکموازرومیزبرداشتم وطرفه دررفتمومنتظره ماهان موندم
ماهان:بریم
دوتایی ازدرخارج شدیم جلودره کافی هموبوسیدیموازهم خدافظی کردیم وهرکدوم طرفه ماشینامون رفتیم
جلویه درخونه واسادم ریموت زدم ماشینوپارک کردم وبه طرف دررفتم دروبازکردم کفشامودرآوردمودمپایی روفرشیاموپام کردم مامان وباباسرمیزداشتن شام میخوردن یه سلام گفتمو
به طرفه پله هارفتم لباساموسریع عوض کردم وتندتندازپله رفتم پایین تاشامی که ازصبح منتظرش بودموبخورم وقتی زرشک پلورودیدم چشمام برق زدزودنشستم روصندلیوبشقابموپره برنج کردم مامان بابام بلندبلندخندیدنوبی توجه به خنده اونا قاشقموپربرنج کردموگذاشتم دهنم احساس میکردم بعدازچند سال تونستم به عشقم برسم عشقه واقعی یعنی غذابقیه عشقاچرت وپرتن
من:مامان جون اون نوشابه رومیدی
مامان باتعجب:چشم ونوشابه روطرفم گرفت
من:مرســـــی
تصمیمموگرفته بودم دیگه این قهربودنوتمومش کنم چون اینطورکه اینانشون میدادن هیچی درس نمیشه فقدمن ازغذادورترمیشم بعدازغذاظرفاروتوماشین چیدمومیزوتمیزکردم وبه مامان بابام که داشتن چایی میخوردن شب بخیری پفتمورفتم اتاقم لباسانوکه ریخته بودم روتخت جمع کردم آرایشمم باشیرپاکن پاک کردم وزیره ملافه تختم خزیدم مثه همیشه به ثانیه نکشیدکه خابم بردباصدایه زنگ موبایلم بیدارشدم بدونه اینکه چشاموبازکنم دستموبردم طرف عسلی تخت وبعدازکلی تکون دادن بع دستم خوردورداشتمش ویه چشمموبازکردم تاببینم کدوم مزاحمیه بلــــــه مزاحمه همیشگی چون میدونستم ج ندم ول کن نیس حتی شایدپاشه بیادجلودرمون(بله دراین حدبیشعوره)
باحرص ج دادم
من:بنال
بنفش
- ۴.۰k
- ۰۷ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط