شب بود و با خمیازه ها بیدار بودم
شب بود و با خمیازه ها بیدار بودم
روی سر آیینه ها آوار بودم
در فکر سقف و یک طناب دار بودم
از زندگی در زندگی بیزار بودم
( وقتی که حتی سایه ام از من گذر کرد )
من در تب تو ، تو تبِ اغیار داری
صدها ملیجک توی این دربار داری
هرگز نگفتی نیّت آزار داری
اصلن ندیدم روی دوشت مار داری
( دل را بنام عشق بازی ، کور و کَر کرد )
یک قرن تنهایی پس از یک آشنایی
سخت است پشت میله ها فکر رهایی
گویا ندارد زندگی بی غم صفایی
وقتی که عمری در نکاحِ دردهایی
( او ساقه هایم را علیه من تبر کرد)
اقبال مان یخ بسته ، عمری در فریز است
هرگز ندانستم که چشم مرگ هیز است
من دیر فهمیدم که این دنیا مریض است
این زندگی همواره با ما در ستیز است
( چون حال من را مرگ دید از من حذر کرد )
#مرتضی_شاکری
روی سر آیینه ها آوار بودم
در فکر سقف و یک طناب دار بودم
از زندگی در زندگی بیزار بودم
( وقتی که حتی سایه ام از من گذر کرد )
من در تب تو ، تو تبِ اغیار داری
صدها ملیجک توی این دربار داری
هرگز نگفتی نیّت آزار داری
اصلن ندیدم روی دوشت مار داری
( دل را بنام عشق بازی ، کور و کَر کرد )
یک قرن تنهایی پس از یک آشنایی
سخت است پشت میله ها فکر رهایی
گویا ندارد زندگی بی غم صفایی
وقتی که عمری در نکاحِ دردهایی
( او ساقه هایم را علیه من تبر کرد)
اقبال مان یخ بسته ، عمری در فریز است
هرگز ندانستم که چشم مرگ هیز است
من دیر فهمیدم که این دنیا مریض است
این زندگی همواره با ما در ستیز است
( چون حال من را مرگ دید از من حذر کرد )
#مرتضی_شاکری
۸.۰k
۲۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.